Take a fresh look at your lifestyle.

اشعار فیض کاشانی (مجموعه ای از بهترین اشعار کاشانی)

مجموعه زیبا از شعرهای فیض کاشانی

فیض کاشانی در 1007 قمری در کاشان متولد شده است، نام کامل فیض کاشانی، محمد محسن فیض کاشانی ملقب به ملا محسن فیض کاشانی می باشد. ایشان در دوره صفوی زندگی می کرده اند و عارف و حکیم و محدث بوده اند. فیض کاشانی علاوه بر سرودن شعر، در زمینه فقه و اصول، فلسفه، حدیث، تفسیر قرآن نیز فعالیت داشته است. قالب شعری فیض کاشانی معمولا غزل بوده است. در این پست مجموعه از اشعار فیض کاشانی به شما ارائه می شود، با ما همراه باشید.

مجموعه از زیباترین اشعار فیض کاشانی

شعر عارفانه کوتاه از فیض کاشانی

یا رب تو مرا بکردهٔ زشت مگیر

از معصیتم بگذر و طاعت به پذیر

چون مهر تو و نبی و اولاد نبی

نزد تو شفاعتم کند دستم گیر

شعر عارفانه از فیض کاشانی

از نور نبی واقف این راه شدیم

وز مهر علی عارف الله شدیم

چون پیروی نبی و‌ آلش کردیم

ز اسرار حقایق همه آگاه شدیم

شعر زیبا از فیض کاشانی

با من بودی منت نمیدانستم

تا من بودی منت نمیدانستم

رفتم چه من ار میان ترا دانستم

با من بودی منت نمیدانستم

شعر کوتاه از فیض کاشانی

از شرم گناه شاید از خون گریم

از ابر بهار بر خود افزون گریم

اشکی باید که نامه‌ام شسته شود

چون عمر وفا نمی‌کند چون گریم

شعری از فیض کاشانی کوتاه

مغرور بعلم خود مشو مست مباش

نزد علما نیست شو و هست مباش

در حضرت دوستان حق پستی کن

نزد دشمن بلند شو پست مباش

شعر کوتاه و زیبا از کاشانی

ای حسن تو مجموعهٔ هر زیبائی

وز هر دو جهان ز عشق تو شیدائی

نگذاشته داغ تو دلی را بیدرد

سودای تو کرده عالمی سودائی

شعر بلند و زیبا از فیض کاشانی

از دو عالم دردت ای دلدار بس باشد مرا

کافر عشقم اگر غیر تو کس باشد مرا

با تو باشم وسعت دل بگذرد از عرش هم

بی تو باشم هر دو عالم یک قفس باشد مرا

من نمیدانم چسان جانم فداخواهد شدن

این قدر دانم نگاهی از تو بس باشد مرا

عمر خواهم پایدار و جان شیرین بیشمار

بر تو می افشانده باشم تا نفس باشد مرا

هر کسی دارد هوس چیزی نخواهم من جز آنکه

سرنهم در پای جانان این هوس باشد مرا

توتیای دیدهٔ گریان کنم تا بینمش

گر بخاک پای جانان دست رس باشد مرا

جهد کن تا کام من شیرین شود از شهد وصل

فیض تا کس دست بر سر چون مگس باشد مرا

شعری ناب از فیض کاشانی

گفتم رخت ندیدم گفتا ندیده باشی

گفتم ز غم خميدم گفتا خميده باشی

گفتم ز گلستانت گفتا که بوی بردی

گفتم گلی نچيدم گفتا نچيده باشی

گفتم ز خود بریدم آن باده تا چشيدم

گفتا چه زان چشيدی از خود بریده باشی

گفتم لباس تقوی در عشق خود بریدم

گفتا به نيک نامی جامه دریده باشی

گفتم که در فراقت بس خوندل که خوردم

گفتا که سهل باشد جورم کشيده باشی

گفتم جفات تا کی گفتا هميشه باشد

از ما وفا نياید شاید شنيده باشی

گفتم شراب لطفت آیا چه طعم دارد

گفتا گهی ز قهرم شاید مزیده باشی

گفتم که طعم آن لب گفتا ز حسرت آن

جان بر لبت چه آید شاید چشيده باشی

گفتم بکام وصلت خواهم رسيد روزی

گفتا که نيک بنگر شاید رسيده باشی

خود را اگر نه بينی از وصل گل بچينی

کار تو فيض اینست خود را ندیده باشی

شعری از فیض کاشانی بلند و زیبا

از دست شد ز شوقت دستی بر این دلم نه

بر باد رفت خاکم پائی بر این گلم نه

محصول عمر خود را در کار خویش کردم

یک پرتو از جمالت در کار و حاصلم نه

از پيچ و تاب زلفت بس تيره روز گارم

گرد سرت از آن روی شمع مقابلم نه

از فيض یکه آهی شد قابل نگاهی

منت بيک نگاهی بر جان قابلم نه

زان چابکان که دایم مستغرق وصالند

برق عنایتی خوش بر جان کاهلم نه

بد را به نيک بخشند چون نيکوان مرا نيز

از خاک تيره بر گير در صدر منزلم نه

قومی شکوه دارند صبری چه کوه دارند

یکذره صبر از ایشان بستان و در دلم نه

گم گشت در رهش دل شد کار فيض مشکل

بوی صبا ز زلفش در راه مشکلم نه

این شد جواب آن نظم از گفته ای ملا

ای پاک از آب وا ز گل پای در اینگلم نه

شعر خاص از ملامحسن فیض کاشانی

شب و روز در ره تو من مبتلا نشسته

تو گذر کنی نگوئی تو کئی چرا نشسته

ز تو کار بسته دارم دل و جان خسته دارم

بدر طبيب عشقم باميدها نشسته

چه شود همين تو باشی ره مدعی نباشد

من و شمع ایستاده تو بمدعا نشسته

ز دو چشم نيم خفته باشاره نکته گفته

که برد دل نهفته بکمين ما نشسته

بتو کی رسد نگاهم که ز زلف و چشم و ابرو

برهش سلاح داران همه جابجا نشسته

بتو چون رسد فغانم چو پر از صداست کویت

ز فغان داد خواهان که براهها نشسته

همه رنج و محنت و غم همه درد و سوز و ماتم

سپه بلای عشقت چه بجان ما نشسته

ره خير ا گر بپوئی دل خستهٔ بجوئی

چو ملک چو حور بينی بدر دعا نشسته

چو ز دست فيض آید بجز از فغان و ناله

چکنم بغير زاری من در بلا نشسته

شعر زیبا و بلند از فیض کاشانی در مورد معشوق

بيا تا مونس هم یار هم غمخوار هم باشيم

انيس جان غم فرسودهٔ بيمار هم باشيم

شب آید شمع هم گردیم و بهر یکدیگر سوزیم

شود چون روز دست و پای هم در کار هم باشيم

دوای هم شفای هم برای هم فدای هم

دل هم جان هم جانان هم دلدار هم باشيم

بهم یکتن شویم و یکدل و یکرنگ و یک پيشه

سری در کار هم آریم و دوش بار هم باشيم

جدائی را نباشد زهرهٔ تا در ميان آید

بهم آریم سر بر گرد هم بر گار هم باشيم

حياه یکدیگر باشيم و بهر یکدیگر ميریم

گهی خندان ز هم گه خسته و افکار هم باشيم

بوقت هوشياری عقل کل گردیم بهر هم

چووقت مستی آید ساغر سرشار هم باشيم

شویم از نغمه سازی عندليب غم سرای هم

برنگ و بوی یکدیگر شده گلزار هم باشيم

بجمعيت پناه آریم از باد پریشانی

اگر غفلت کند آهنگ ما هشيار هم باشيم

برای دیده بانی خواب را بر خویشتن بندیم

ز بهر پاسبانی دیدهٔ بيدار هم باشيم

جمال یکدیگر کردیم و عيب یکدیگر پوشيم

قبا و جبه و پيراهن و دستار هم باشيم

غم هم شادی هم دین هم دنيای هم گردیم

بلای یکدیگر را چاره و ناچار هم باشيم

بلا گردان هم گر دیده گرد یکدیگر گردیم

شده قربان هم از جان و منت دار هم باشيم

یکی گردیم در گفتار و در کردار و در رفتار

زبان و دست و پا یک کرده خدمتکار هم باشيم

نمیبينم بجز تو همدمی ای فيض در عالم

بيا دمساز هم گنجينهٔ اسرار هم باشيم

شعری از فیض کاشانی در مورد عشق

آمده ام بدین جهان تا که ز نی شکر برم

نامده ام که از شکر قصه برم خبر برم

چيست شکر دهان او نی غم آاندهان او

این نی پر گره بهم در شکنم شکر برم

جهد کنم در این سفر تا که ذخيره را بسی

تنگ شکر ز معدنش بر سر یکدیگر برم

بسته کمر ببندگی ناله کنان ز خود تهی

لب بلبش چو نی نهم از لب او شکر برم

دوست چو مغز من شود پوست بيفکنم ز خود

تا که نماید آن من بی صدفی گهر برم

آمده بسته ام کمر خدمت پادشاه را

تا که زیمن دولتش تاج برم کمر برم

سر بنهم به پای او دل بنهم برای او

جان بدهم برای او خدمت او بسر برم

ظلمت و نور و خير و شر هست درون یکدگر

نور کشم ز ظلمت و خير ز شر بدر برم

هر چه درین سرا بود جمله از آن ما بود

آمده ام که مال خود جمع کنم بدر برم

دیدهٔ جان گشوده ام بو که در آید از درم

تخم ولاش کشته ام تا که ازو ثمر برم

مونس و غمگسار من نيست بجز خيال او

گر نبود خيال او با که دمی بسر برم

کی بود آنکه وصل او روزی جان من شود

بوسه زنم بر آن دهان غصه ز دل برون برم

دوست بدست آورم نيست بهست آورم

جان که بزیر آمده باز سوی زبر برم

این غزلم جواب آنکه عارف روم گفته فيض

آمده ام که سر نهم عشق ترا بسر برم

شعر عاشقانه از فیض کاشانی

تن دادم او را جان شدم جان دادمش جانان شدم

آنکو بگنجد در جهان از دولت عشق آن شدم

کردم سفر از آب و گل تا ملک جان اقليم دل

از تن بجان می تاختم تا از نظر پنهان شدم

دیدم جهانرا سربسر چيدم ثمر از هر شجر

گشتم گدای دربدر تا عاقبت سلطان شدم

در جاده ای مشتبه هر سالکی را رهبری

در شاه راه معرفت من پيرو قرآن شدم

تن در بلا بگداختم تا کار جانرا ساختم

از آب و گل پرداختم از پای تا سر جان شدم

مأوای دلدارست دل کی جای اغيار است دل

دارم بدو این خانه را بر درگهش دربان شدم

رفتم بملک آگهی دیدم بدیها را بهی

خود را ز خود کردم تهی جسم جهانرا جان شدم

خود را ز خود انداختم از خود بحق پرداختم

سر در ره او باختم سردار سربازان شدم

یاران در هستی زدند من قبله کردم نيستی

هر کس ز عقل آباد شد من از جنون عمران شدم

زاهد بزهد آورد رو عابد عبادت کرد خو

شد آنچه شاید غير من من آنچه باید آن شدم

بودم ز مهرش ذرهٔ بودم ز بحرش قطرهٔ

خورشيد بس تابان شدم دریای بی پایان شدم

ای فيض بس بالادوی لاف ازمنی تا کی زنی

دعوای بي معنی کنی من این شدم من آن شدم

همچنین بخوانید: شعر عاشقانه مولانا

شعر عاشقانه ناب ملامحسن کاشانی

در دل توئی در جان توئی ای مونس دیرینه ام

در سينهٔ بریان توئی ای مونس دیرینه ام

ای تو روان اندر بدن ای هم تو جان و هم تو تن

ای هم تو حسن و هم حسن ای مونس دیرینه ام

هم دل تو و هم سينه تو گوهر تو و گنجينه تو

دینه تو و دیرینه تو ای مونس دیرینه ام

بارم دهی آیم برت ورنه بمانم بر درت

ای لم یزل من چاکرت ای مونس دیرینه ام

بارم دهی خرم شوم ردم کنی درهم شوم

از تو زیاد و کم شوم ای مونس دیرینه ام

راهم دهی بينا شوم ردم کنی اعما شوم

از تو بدو زیبا شم ای مونس دیرینه ام

لطفم کنی گلشن شوم قهرم کنی گلخن شوم

گه جان شوم گه تن شوم ای مونس دیرینه ام

خواهی بخوان خواهی بران دل در تو دلبست ازازل

گشتم ز تو مست از ازل ای مونس دیرینه ام

جان لم یزل در وصل بود یک چند هجرانش ربود

آخر همان گردد که بود ای مونس دیرینه ام

فيض است و گفتگوی تو شيدای جستجوی تو

شیء الهی کوی تو ای مونس دیرینه ام

یک شعر زیبای عاشقانه از فیض کاشانی

شق است اصل بندگی من بنده و مولای عشق

عشق است آب زندگی من بنده و مولای عشق

برتر ز جان دان عشق را مشمار آسان عشق را

مفروش ارزان عشق را من بنده و مولای عشق

عشق است جان جان جان از عشق شد پيدا جهان

عشق است پيدا و نهان من بنده و مولای عشق

جنت سرای عشق دان دوزخ بلای عشق دان

جانرا فدای عشق دان من بنده و مولای عشق

عالم برای عشق دان آدم قبای عشق دان

خاتم لقای عشق دان من بنده و مولای عشق

عشقاست چون شير ژیان عشقاست چون ببردمان

عشقست نادر پهلوان من بنده و مولای عشق

مشمار منکر عشق را هشيار بنگر عشق را

بازیچه مشمر عشق را من بنده و مولای عشق

نزدیکش آئی گم شوی چون قطره در قلزم شوی

در آتشش هيزم شوی من بنده و مولای عشق

جان موجه دریای عشق دل گوهر یکتای عشق

سر کاسه صهبای عشق من بنده و مولای عشق

سر مطبخ سودای عشق جان محفل غوغای عشق

دل جای های های عشق من بنده و مولای عشق

کار من و تدبير عشق سعی من و تقدیر عشق

حلق من و زنجير عشق من بنده و مولای عشق

فخر من از بالای عشق از همت والای عشق

وز کبر و استغنای عشق من بنده و مولای عشق

من عاشق سيمای عشق من واله و شيدای عشق

من چاکر و لالای عشق من بنده و مولای عشق

دست منست و پای عشق کرد منست ورای عشق

فيض است و استيلای عشق من بنده و مولای عشق

شعری از فیض کاشانی عاشقانه

جان منزل جانان عشق دل عرصه جولان عشق

تن زخمی چوکان عشق سر گوش در ميدان عشق

عشق است در عالم علم عشقست شاه و محتشم

شی لله دلها نگر بر درگه سلطان عشق

هم طالب و مطلوب عشق هم راغب و مرغوب عشق

خواهنده ومحبوب عشق عشق است هم خواهان عشق

هم قاصد و مقصود عشق هم واجد و موجود عشق

هم عابد و معبود عشق عشق است سرگردان عشق

هم شادی و هم غم بود هم سور و هم ماتم بود

عشق است اصل دردها عشق است هم درمان عشق

عشق است مایه درد و غم عشق است تخم هر الم

هم سينها بریان عشق هم دیدها گریان عشق

هم مایه شادی است عشق هم خط آزادیست عشق

هم گردن گردنکشان در حکم و در فرمان عشق

بس یونس روشن دلی کورا نهنگ عشق خورد

بس یوسف گل پيرهن در چاه در زندان عشق

دلرا سزا جزعشق نيست جانرا جزا جزعشق نيست

راحتفزا جز عشق نيست من بندهٔ احسان عشق

جنت بود بستان عشق دوزخ بود زندان عشق

آن پرتوی از نوی عشق وین دودی از نيران عشق

بر خوان غم ميهمان منم زان ميخورم خون جگر

خون جگر سازد غذا هرکس که شد مهمان عشق

بر عشق بستم خویش را بر خویش بستم عشق را

تا عشق باشد زان من من نيز باشم زان عشق

عشق است او را راهبر از عشق کی باشد مفر

عشقست دلها را مقر جانهاست هم قربان عشق

تا باشدم جان در بدن از عشق ميگویم سخن

عشق است جان جان من ای من بلا گردان عشق

ای فيض فيض از عشق جوی تا ميتوان از عشق گوی

از جان و از دل دست شوی شو واله و حيران عشق

شعر در مورد زندگی از فیض کاشانی

جز خدا را بندگی حيفست حيف

بی غم او زندگی حيفست حيف

درغمش در خلد عشرت چون کنم

ماندگی از بندگی حيفست حيف

جز بدرگاه رفيعش سر منه

بهر غير افکندگی حيفست حيف

سر ز عشق و دل ز غم خالی مکن

بیخيالش زندگی حيفست حيف

عمر و جان در طاعت حق صرف کن

در جهان جز بندگی حيفست حيف

کالبد را پرورش ظلمست ظلم

جان کند جز بندگی حيفست حيف

جان و دل در باز در راه خدا

غير این بازندگی حيفست حيف

اهل دنيا را سبک کن ناتوان

با گران افکندگی حيفست حيف

یارب از عشقت بده شوری مرا

فيض را افسردگی حيفست حيف

شعر زیبا در وصف یار از فیض کاشانی

گذشت موسم غم فصل وصل یار رسيد

نوای دلکش بلبل به نوبهار رسيد

سحاب خرمی آبی بر وی کار آورد

نوید عيش بفریاد روزگار رسيد

شگفته شد گل سوری فلک بهوش آمد

بيار می بملک مستی هزار رسيد

صبا پيام وصالی ز کوی یار آورد

شفا بخسته قراری به بیقرار رسيد

قرار گير دلا مایهٔ قرار آمد

کنار باز کن ای جان که آن نگار رسيد

شب فراق به صبح وصال انجاميد

شکفته شو چو گل ای دل که گلعذار رسيد

فراق دیدهٔ مخمور از شراب وصال

ز لعل یار به صهبای خوشگوار رسيد

بپای لنگ و دل تنگ رفتم این ره را

دلم بيار و روانم بدان دیار رسيد

بسی جفا که ز اغيار بر دلم آمد

کنون نماند غمی یار غمگسار رسيد

هر آنچه خواست دلم شد بمدّعا حاصل

هزار شکر به اميد اميدوار رسيد

دعای نيمشب فيض را که رد میشد

کنون اجابتی از لطف کردگار رسيد

شعر درباره عشق از ملامحسن کاشانی

هر دل که عشق ورزد از ما و من برآید

کوشم بجان درین کار تا جان ز تن برآید

از عشق نيست خوشتر گشتم جهان، سراسر

سوی یقين گر آید از شک و ظن برآید

زهر فراق نوشم بهر وصال کوشم

حکمش بجان نيوشم تا کام من برآید

گر سر دهم نفس را آتش فتد در افلاک

گر در چمن کشم آه دود از چمن برآید

گر آتش نهانم پيدا شود بمحشر

دوزخ بسوزد از رشک دودش ز تن برآید

گر روی تو به بينم هنگام جان سپردن

قبرم بهشت گردد نور از کفن برآید

بر باد بوی زلفت ار جان شود ز قالب

سنبل ز خاک قبرم مشک از بدن برآید

حمد تو می نگارم بر لوح هر هوائی

شکر تو ميگذارم هر جا سخن برآید

گر شعر فيض خواند واعظ فراز منبر

بس آه آتش افروز از مرد و زن بر آید

شعری ناب از ملامحسن فیض کاشانی

هر که روی تو ندید از دو جهان هيچ ندید

هر که نشنيد ز تو هيچ کلامی نشنيد

هر سری کو ز می عشق تو مدهوش نشد

چو شنيد از ره گوش و ز ره چشم چو دید

از ازل تا به ابد در دو جهان گرسنه ماند

هر که از مائده عشق طعامی نچشيد

تا بشام ابد از رنج خمار ایمن شد

هر که در صبح ازل ساغری از عشق چشيد

آب حيوان که حضر در ظلماتش ميجست

بجز از عشق نبود این خبر از غيب رسيد

غير عشق و غم عشق از دو جهان هيچ متاع

مردم چشم و دل اهل بصيرت نگزید

هر که در بحر غم عشق فروشد چون فيض

نه بکس نی ز کسی زهد فرو شد نه خرید

همچنین مطالعه کنید: اشعار عاشقانه هوشنگ ابتهاج

شعر فیض کاشانی در وصف عشق

عشق بدل گاه درد گاه دوا ميدهد

جمله امراض را عشق شفا ميدهد

گاه دوا را دهد خاصيت درد و غم

گاه دگر درد را طبع دوا ميدهد

این صدف چشم من گاه گهر ریختن

همچو دل بحر و کان داد سخا ميدهد

هست درو بحرها موج زنان وین عجب

بحر بود در صدف عشق چها ميدهد

دم بدم اندوه و غم بر سر هم مینهم

باز دل تنگ را وسعت جا ميدهد

حاصل ایام عمر هر چه بود غير دوست

دین و دل و عقل و هوش کل بفنا ميدهد

هر دمی از فيض جان گيرد و بازش دهد

آنکه ستاند دگر باز چرا ميدهد

شعری خاص و ناب از فیض کاشانی

دل گر غمين شود شده باشد چه میشود

جان گر حزین شود شده باشد چه می شود

عشقش چو گرم کرد و بر افروخت سينه را

آه آتشين شود شده باشد چه می شود

از غم چو شاد ميشود این دل گر آن نگار

دل آهنين شود شده باشد چه می شود

گفتی که با تو بر سر ناز و کرشمه است

گو اینچنين شود شده باشد چه می شود

جان بسته بلاست جگر دوز غمزهٔ

گر دلنشين شود شده باشد چه می شود

ما را بس است یار اگر جای زاهدان

خلد برین شود شده باشد چه می شود

بس مرد عشق را همه جانها بلب رسيد

فيض ار چنين شود شده باشد چه مي شود

مگ تک

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.