Take a fresh look at your lifestyle.

۵ داستان کودکانه در مورد تمیزی و نظافت

داستان های کودکانه درباره تمیزی

در ادامه مطلب ما 5 داستان کودکانه در مورد تمیزی برای شما و کودکان دلبندتان ارایه کرده ایم. از آنجا که همه میدانند کودکان چه پسر کوچولوها چه دختر کوچولوها دوست دارند قصه گوش بدهند به همین علت میتوانیم داستان های آموزنده به بچه های خود بگوییم که هم آموزنده است هم دلنشین.

5 داستان کودکانه با موضوع تمیزی

بچه های کوچک معمولا در برابر تمیزی مقاومت می کنند البته نه همه آن ها اما معمولا یکی از نگرانی های پدر و مادرها این است که نظافت و تمیزی را به کودک خود یاد بدهند. قصه و داستان راهی عالی برای آموزش مفاهیم اینچنینی به کودکان است. بچه ها به قصه ها گوش می دهند و با شخصیت اصلی داستان همراه می شوند. شما می توانید برای آموزش تمیزی به کودک با داستان شخصیت کلیدی قصه را فردی تمیز و موفق و یا فردی کثیف و ناموفق جلوه دهید. با 5 قصه درباره تمیزی برای کودکان با ما همراه باشید. پیشنهاد می کنیم داستان های کودکانه در مورد راستگویی و دروغ گویی را نیز برای کودک خود بخوانید.

1- قصه تمیزی چه خوبه برای آموزش تمیزی به کودکان

یک روز کلاغ کوچولو روی شاخه‌ی درختی نشسته بود که یکدفعه دید کلاغ خال‌خالی ناراحت روی شاخه‌ی یک درخت دیگر نشسته است. کلاغ کوچولو پر زد و رفت پهلویش و پرسید: «چی شده خال‌خالی جون؟ چرا این‌قدر ناراحتی؟» خال‌خالی با ناراحتی سرش را تکان داد و گفت: «آخه دوست خوبم، من یادم رفته به مامانم بگم منو ببره سلمونی کلاغ‌ها و پرهامو مرتب و کوتاه کنه. مامانم چندبار گفت خال‌خالی بیا پنجه‌هاتو تمیز کنم، اما من‌ که داشتم پروانه‌ها را تماشا می‌کردم، گفتم بعداً و بعد هم یادم رفت!»

کلاغ کوچولو گفت: «لابد برای همینه که دُمتم تمیز نکردی؟» خال‌خالی با تعجب پرسید: «دُممو تو از کجا دیدی؟!» کلاغ کوچولو خندید و جواب داد: «آخه از اون روز که افتادی تو گِلا، هنوز دُمت گِلیه!»

خال‌خالی که خیلی ناراحت بود شروع کرد با نوکش تنش را خاراندن و گفت: «یادم رفت!» کلاغ کوچولو گفت: «لابد حمومم نکردی!» خال‌خالی گفت: «اونم یادم رفت!»
در همین موقع خانم کلاغه که مربی مهدکودک کلاغ‌ها بود پر زد و آمد کنار آن‌ها نشست. نگاهی به خال‌خالی کرد و پرسید: «خب جوجه‌های من چرا این‌جا نشستین، مگه نمی‌خواین بشینین روی درخت مهدکودک تا درسمون رو شروع کنیم؟» کلاغ کوچولو گفت: «آخه… آخه…» بعد سرش را پایین انداخت. خانم کلاغه که متوجه موضوع شده بود، گفت: «می‌خواستم در مورد بهداشت براتون صحبت کنم. تو خال‌خالی می‌دونی ما کلاغ‌ها چه‌جوری باید تمیز باشیم؟» خال‌خالی جواب داد: «بله خانم کلاغه، باید حموم کنیم، ناخن پنجه‌هامونو بگیریم، همیشه بعد از خوردن غذا منقارمون رو تمیز کنیم، پرهامونو هم مرتب و کوتاه کنیم.» خانم کلاغه گفت: «آفرین آفرین! خوشحالم که همه چی رو بلدی. پس من می‌رم به کلاغای دیگه یاد بدم.»
همین‌که خانم کلاغه خواست پرواز کند و برود، کلاغ کوچولو گفت: «صبر کنین خانم کلاغه. منم میام» خال‌خالی هم گفت: «منم میام… اما…» خانم کلاغه پرسید: «اما چی؟» خال‌خالی خندید و جواب داد: «بعد از اینکه همه‌ی اون چیزایی که گفتم، خودم انجام دادم!» خانم کلاغه خندید و با بالش سر خال خالی رو نوازش کرد و گفت: «پس زود باش که همه‌ی جوجه کلاغ‌ها منتظرن!» خال‌خالی به سرعت پر زد و رفت تا خودشو تمیز بکنه، صدای قارقارش به گوش می‌رسید که می‌گفت: «تمیزی چه خوبه!»

5 داستان کودکانه با موضوع تمیزی

2- داستان کودکانه در مورد تمیزی: قصه نازی کوچولو

پدر و مادر نازی کوچولو کارمند بودن و اونا هر روز نازی رو به مهد کودک میبردن و خودشون به سرکار میرفتن. مادر نازی هميشه خوراکی های خوشمزه توی کیفش میذاشت تا توی مهد بخوره و با دوستاش بازی کنه.
یه روز پدر نازی کوچولو یه کیف خوشگل براش خرید ، یه کیف که روی اون یه جوجه اردک بامزه دوخته شده بود. یه جوجه اردک با نوک نارنجی و بالهای زرد و پاهای قرمز ، جوجه اردک میخندید و خوشحال بود و چشمهاش برق میزدن. نازی کوچولو هم از اون کیف خیلی خوشش اومد و پدرش رو بوسید و ازش تشکر کرد. فردای اون روز مادر نازی یه بسته بیسکویت و دوتا سیب و دوتا شکلات و یه ظرف غذا توی کیف نازی گذاشت. نازی کیف جوجه اردکیش رو برداشت و به مهد کودک رفت. توی مهد ، نازی جوجه اردک رو به دوستش شادی نشون داد و شادی وقتی کیف نازی رو دید گفت: چه جوجه قشنگی ، داره میخنده. نازی گفت: آره هميشه میخنده آخه میدونه که من خیلی دوستش دارم. اون روز بچه ها توی مهد کودک با هم بازی میکردن. نازی خیلی زود گرسنه اش شد و یکی از شکلاتهاش رو خورد و کاغذش رو داخل کیفش انداخت و بعد چند تا بیسکویت خورد و بسته اونا رو هم داخل کیفش گذاشت. سیب ها رو هم گاز زد و آشغال هاشون رو توی کیف ریخت و رفت و با بچه ها بازی کرد ، خوب که خسته شد به سراغ کیفش اومد تا غذاش رو برداره و ببره و بخوره. دید اردک روی کیفش اخم کرده و ناراحته و دیگه نمیخنده ، نگران شد و خاله مژگان رو صدا کرد. خاله مژگان مربی مهد ازش پرسید: چی شده نازی جون؟ چیکارم داشتی؟ نازی گفت: خاله مژگان ، صبح که اومدم جوجه اردکم خوشحال بود و میخندید اما حالا اخم کرده و نمیخنده. خاله مژگان کیفش رو برداشت جوجه اردک رو نگاه کرد و گفت: چه جوجه ی قشنگی اما راست میگی انگار ناراحته و باید ببینیم از چی ناراحته. داخل کیف رو نگاه کرد و آشغال های خوراکی ها ، کیف نو و تمیزش رو کثیف کرده بودن. خاله مژگان آشغالها رو بیرون ریخت و ظرف غذا رو هم در آورد و به نازی گفت: عزیزم چرا آشغال خوراکی ها رو توی کیف ریختی؟ کیفت کثیف و به هم ريخته شده و جوجه اردکت رو ناراحت کرده. چرا صبر نکردی تا خودم بیام و سیب ها رو برات پوست بکنم و بیسکویتت رو باز کنم؟ چرا کاغذ شکلات ها رو توش انداختی؟ تازه به من نگفتی که غذا آوردی تا برات داخل یخچال بذارمش که خراب نشه ، تمام اینا کیف خوشگلت رو کثیف کرده و جوجه کوچولو رو ناراحت کرده واسه همین دیگه نمیخنده.
نازی ناراحت شد و نزدیک بود بزنه زیر گریه که خاله مژگان گفت: غصه نخور عزیزم الان کاری میکنم تا جوجه ات بخنده. بعد کیف نازی کوچولو رو خالی کرد و اونرو تکون داد و تمیزش کرد و به جوجه اردک گفت: جوجه کوچولو اخماتو واکن ، نازی جون دیگه کیفش رو کثیف نمیکنه و دیگه آشغال توی کیفش نمیریزه و قول میده که ازت خوب مواظبت کنه.
حرف های خاله که تموم شد ، جوجه اردک دوباره خندید و چشمهاش برق زد و نازی خیلی خوشحال شد. نازی به خاله مژگان گفت: من قول میدم دیگه آشغال ها رو توی سطل آشغال میریزم و دیگه کیفم رو کثیف نمیکنم. خاله مژگان هم نازی کوچولو رو بوسید و به نازی کوچولو که قول داده بود هميشه تمیز و مرتب باشه ، آفرین گفت.

3- داستان در مورد تمیزی برای کودکان: مسواک موشی

نیمه شب بود و همه جا تاریک صدای گریه ی مسواک کوچولو می آمد آن قدر گریه کرد که دل فرشته ی مهربون برایش سوخت و از آسمان آمد پیش او فرشته ی مهربون به مسواک کوچولو سلام کرد مسواک که تازه متوجه حضور فرشته شده بود با خوشحالی به او سلام کرد.

فرشته ی مهربون پرسید:چرا گریه می کنی؟مسواک جواب داد:من مسواک موشی هستم روزی که مامان موشه من را برای موشی خرید خیلی خوشحال شدم اما از اون روز تا حالا یک ماه می گذرد و هنوز موشی با من به دندان هایش مسواک نزده فرشته ی مهربون گفت:شاید نمی دونه تو چه دوست خوبی هستی و نمی دونه مسواک نزدن چه کار اشتباهیه.

مسواک گفت:اما مامان بابای موشی برای او تعریف کردند که مسواک نزدن چه کار اشتباهیه.فرشته گفت:تنها یک کار میتونم بکنم اینکه امشب به خواب موشی برم و آیندهی دندان هایش را به اون نشون بدم.همان شب فرشته ی مهربون به خواب موشی رفت و موشی توی خواب دید که بزرگ شده و به مدرسه می رود اما یک روز که خواست بستنی بخوره دندونش درد گرفت و کم کم درد دندونش بیشتر شد و لپش ورم کرد.

دوست هایش باهاش بازی نمی کردند.چون می گفتند که دهنش بوی بد می ده دیگه حتی نمی توانست غذا را خوب بجود چون دندونش درد می گرفت.همین موقع بود که مامان موشه موشی را از خواب بیدار کرد موشی خوشحال شد که فقط داشته خواب می دیده و دندان هایش سالم هستند.از اون به بعد موشی همیشه قبل از خواب دندان هایش را مسواک می کرد.

5 داستان کودکانه با موضوع تمیزی

4 – قصه برای کودکان درباره تمیز بودن: میکروبهای بدجنس…

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود توی شهر قصه ها یه دختر کوچولوی بود که دستش و می زد به همه جا و بعد می کرد توی دهنش بهمین خاطر اکثر مواقع مریض و بی حال بود یه روز  رییس الودگیها که اسمش میکروب بود و خیلیم قوی بود و رفته بود  نشسته بود  رو دست  مریم تا وارد دهنش بشه به میکروب کوچولوها  گفت اول من می رم تو دهنه مریم  ببینم چه خبره اگه بهتون علامت دادم زود بیاید تو میکروب کوچولوها هم با خوشحالی  گفتن باشه بابا جون اما نمیشه ما هم با شما بیاییم گفت نه شما باید منتظر بشید بله وقتی مریم دوباره دستش و برد تو دهنش میکروب بزرگ پرید تو دهنش و اطرافش و برانداز کرد و گفت به به چه تالار قشنگیه پر از غذاهای خوشمزست ببین عجب دندونای کثیف و خوشمزه ای  بعد شروع کرد به خوردن غذاها که داد مریم رفت به اسمون گفت وای دندونم با این صدا میکروب کوچولوها اماده شدن اخه باباشون علامت داده بود مریم رفت پیش مامانش و گفت مامان جون دندونم خیلی درد می کنه مامانش گفت عزیزم چقد بهت گفتم هر شب دندونات و مسواک بزن اینقد ناخنات و نجو میکروب وارد دهنت میشه گوش نکردی اینم نتیجشه مامان به مریم گفت که بره مسواک بزنه و اماده بشه تا برن پیش دندون پزشک  و اما میکروب بزرگ که خیلی وقت بود مشغول خوردن غذا بود دید از بچه هاش خبری نشد تعجب کرد چی شده مریم که همش دستش تو دهنشه چرا دیگه دستش و تو دهنش نمی بره رفت ببینه چه خبره که دید وای یه بوی میاد و از بو داره حالش بد میشه بوی خمیر دندون بود سریع از گوشه دهن مریم  رفت  بیرون  کنار میکروب کوچولوها  دید که  ناراحت هستند  گفت  چی شده بچه ها گفتن این مریم دو ساعته ما را معطل خودش کرده و دستش و نیورده تو دهنش اول که مسواک زد بعدم می خواد بره دندون پزشکی رئیس میکروبها خندید و گفت نگران نشید مریم دوباره کارش و تکرار می کنه و این دفعه همه با هم میریم تو دهنش  مریم با مامانش  رفتن  پیش دکتر دندون پزشک اقای دکتر یه امپول به دندونه مریم زد تا بی حس بشه تا به دندونش رسیدگی کنه دکتر بهش گفت عزیزم  دیگه نباید مسواک زدن و فراموش کنی در ضمن هیچ وقت دستت و تو دهنت نکن مریم گفت چشم اقای دکتر از شنیدن حرف مریم میکروبها ناراحت شدن و نگران  نکنه مریم دیگه دست تو دهنش نکنه  وای اونوقت چی میشه چکار کنیم  اما بازم امیدوار بودن مریم این کارو انجام بده اما مریم که دختر خوبی شده بود دیگه دستش و تو دهنش نکرد و با شستن دستاش موقعی که می خواست چیزی بخوره میکربهای الوده را نابود کرد  و همیشه دندونهاش و مسواک زدتا همیشه سالم و براق باشند  قصه ما به سر رسید کلاغه به خونش نرسید.

5- داستان کوتاه کودکانه در مورد تمیزی: قصه ترنّم و ترانه

در آن قدیم قدیما که نه من بودم نه شما در دهکده ای دور خانواده های مهربان و دلسوزی زندگی می کردند. یکی از آن خانواده ها، خانواده ی بی بی خانم بود. بی بی خانم پیرترین زن دهکده بود. این بی بی خانم قصه ی ما دو تا نوه مثل دسته گل داشت به نام های ترنم و ترانه. ترنم دختر تمیزی بود و همه مردم از مهربانی و تمیزی اش حرف می زدند. ولی ترانه برعکس بود، خیلی کثیف و نا مهربان بود و دوست داشت همه چیزهای دنیا برای او باشد. عید نوروز نزدیک بود و وقت آن رسیده بود که بی بی خانم خانه تکانی کند. ترنم به بی بی گفت: بی بی خانم نازنینم می شه من هم کمکت کنم. بی بی گفت: چرا نمی شه دختر عزیزم. وقتی که داشتتند خانه را تمیز می کردند ترانه مثل همیشه از زیر کارهای خانه در می رفت. روز آخر بی بی گفت: ترانه عزیزم، ترنم نیست از تو خواهش می کنم که از چاه برای من آب بیاوری. باز هم مثل همیشه ترانه از زیر کار در رفت. وقتی که ترنم آمد بی بی به ترنم گفت که آب بیاورد. ترنم رفت آب بیاورد. وقتی رفت تا سطل را انداخت با صحنه ی عجیبی روبرو شد. هرچه سطل را می انداخت می دید که آب در سطل نیست. سریع ترانه را صدا زد. ترانه آمد و چون که با ترنم زیاد رابطه خوبی نداشت گفت که به داخل چاه آب برود. ترنم هم چون که خیلی دوست داشت به بی بی کمک کند به داخل چاه آب رفت. وقتی رفت یک در را دید و در را باز کرد. دید که دیوی در آنجا خواب است. خواست تا فرار کند. اما تا خواست فرار کند دیو بیدار شد. خانه ی دیو هم مانند اتاق ترانه به هم ریخته بود. ترنم هرچه از دیو خواست تا بگذارد ترنم برود ولی دیو قبول نکرد. پس شرطی برای رها کردن ترنم گذاشت. و آن این بود که ترنم تمام خانه ی دیو را برای عید تمیز کند. ترنم در حال تمیز کردن خانه بود که چیزی پیدا کرد. ترنم از دیو پرسید که این چیه؟ دیو گفت: بعضی از انسان ها بی نظم هستند و اتاق شان بهم ریخته است و همین انسان ها در طبیعت هم به محیط زیست آسیب می زنند که باعث می شود درونشان زشت شود و مانند زباله شود. این وسیله ای است که باعث می شود آنان به محیط زیست آسیب نزنند. دیو از ترنم پرسید: آیا تو در خانواده کسی را داری که به محیط زیست آسیب بزند؟ ترنم با ترس و لرز گفت: بله دارم، خواهرم ترانه. دیو گفت: پس این را به دیوار اتاق تان بزن تا کسی از شما اگر محیط زیست و یا اتاق خود را به هم ریخت دستگاه می فهمد و چهره آن فرد مانند درونش زشت می شود. بعد از تمیز کردن خانه دیو ترنم راه بیروون رفتن از چاه را از دیو پرسید و با کمک دیو به بالای چاه رسید. ترنم تا به خانه رسید کارهایی را که دیو به او گفته بود را انجام داد و دید که ترانه اتاقش را کثیف کرد و چهره او همانطور شد که دیو گفته بود. ترنم هم به او گفت: این سزای کسی است که حتی اتاقش را نظافت نمی کند. به یاد داشته باش که پیامبر اعظم فرمودند: نظافت نیمی از ایمان است. پس تمیز و مرتب باش تا چهره ات مانند قبل شود. ترانه حرف ترنم را گوش کرد. و چهره اش مانند قبل زیبا شد. و دیگر همه مردم دهکده از تمیزی این دو خواهر صحبت می کردند و بی بی خوشحال بود که چنین نوه های خوبی دارد. قصه ی ما به سر رسید کار آدم های بد به جایی نرسید.

 

مگ تک

ممکن است شما دوست داشته باشید
1 نظر
  1. حکیمه متقی می گوید

    سلام
    بهترین بود
    من برای بچه‌های کلاسم خوب استفاده کردم
    ممنون از لطفتون

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.