Take a fresh look at your lifestyle.

داستان کوتاه کودکانه در مورد شجاعت با نقاشی

داستان کوتاه در مورد شجاعت برای کودکان

داستان های کوتاه و جذابی برای کودکان وجود دارد که محتوای آن ها بسیار آموزنده می باشد، والدین عزیز می توانند این داستان ها را برای کودکان خود بخوانند و از طریق این داستان ها مطالب مفیدی به کودکان خود آموزش دهند. همچنین این داستان های آموزنده به تربیت کودکان نیز کمک می کند و بسیار تاثیرگذار است. پیشنهاد می کنم این داستان های زیبا را برای فرزندان خود بخوانید. در این پست داستان کوتاه کودکانه در مورد شجاعت با نقاشی به شما ارائه می شود، با ما همراه باشید.

مجموعه داستان های کوتاه کودکانه در مورد شجاعت

داستان های زیر به کودک شما کمک می کند تا شجاعت داشته باشد و ترس را در وجود خود راه ندهند.

داستان کوتاه درباره شجاعت برای کودکان

داستان شجاعت برای کودکان

در تعطیلات آخر هفته رضا کوچولو همراه خواهرش زهرا و پدر مادرشون به دیدن مادربزرگشون رفتن که توی یک مزرعه زندگی میکرد.

مادربزرگ رضا یک تیرکمون بهش داد تا بره توی مزرعه و باهاش بازی کنه.

رضا کوچولو خیلی خوشحال شد و دوید توی مزرعه تا حسابی بازی کنه، اما وسط بازی یکی از تیرهاش اشتباهی خورد به اردک خوشگلی که مادربزرگش خیلی دوسش داشت، اردک بیچاره مرد.

رضا کوچولو که حسابی ترسیده بود اردک رو برداشت و برد یه جایی پشت باغچه قایم کرد.

وقتی رویش رو برگردوند تا بره به ادامه بازیش برسه دید که خواهرش زهرا تمام مدت داشته نگاهش میکرده، اما هیچی به رضا نگفت و رفت.

فردا ظهر مادربزرگ از زهرا خواست تا توی آماده کردن سفره ی نهار بهش کمک کنه، زهرا نگاهی به رضا کرد و گفت مادربزرگ رضا به من گفت که از امروز تصمیم گرفته تو کارهای خونه به شما کمک کنه. بعد هم زیرلب به رضا گفت: جریان اردک رو یادته.

رضا کوچولو هم دوید و تمام بساط ناهار رو با کمک مادربزرگش فراهم کرد.

عصر همون روز پدربزرگ به رضا و زهرا گفت که میخواهد اونها رو به نزدیک دریاچه ببره تا باهم ماهیگیری کنن. اما مادربزرگ گفت که برای پختن شام روی کمک زهرا حساب کرده است.

زهرا سریع جواب داد که مادربزرگ نگران نباش چون زهرا قراره بمونه و بهت کمک کنه.

رضا کوچولو در همه ی کارها به مادربزرگش کمک میکرد و هم کارهای خودش و هم کارهای زهرا رو انجام میداد. تا اینکه واقعا خسته شد و تصمیم گرفت حقیقت رو به مادربزرگش بگه.

اما در کمال تعجب دید که مادربزرگش با لبخندی اونو بغل کرد و گفت:

رضای عزیزم من اون روز پشت پنجره بودم و دیدم که چه اتفاقی افتاد. متوجه شدم که تو عمدا اینکار رو نکردی و به همین خاطر بخشیدمت. اما منتظر بودم زودتر از این بیای و حقیقت رو به من بگی.

نباید اجازه میدادی خواهرت بخاطر یک اشتباه به تو زور بگه و از تو سوء استفاده بکنه.

باید قوی باشی و همیشه به اشتباهاتت اعتراف کنی و سعی کنی که دیگه تکرارشون نکنی.

اما این رو بدون پیش هرکسی و هرجایی به اشتباهاتت اعتراف نکنی، چون دیگران از اون اعتراف تو به ضرر خودت استفاده می کنند.

داستان کودکانه کوتاه در مورد شجاعت آتش نشانان

داستان شجاعت کودکانه

یک روز صبح اقا علی که یک آتش نشان مهربون بود از خواب بیدار شد و بعد از شستن دست و صورتش، به سمت آشپزخانه رفت تا صبحانه اش را بخورد. در حین خوردن صبحانه رو به گربه اش کرد و گفت: چه توفانی بود دیشب! زوزه ی باد را می شنیدی؟

بعد درست وقتی اقا علی آتش نشان می خواست لباس هایش را بپوشد که به سر کار برود، زنگ خطر به صدا در آمد. ری ری …نگ، ری ری …نگ… آتش نشان مهربون رو به گربه اش کرد و گفت: توفان درختی را به زمین انداخته و جاده رو روی مردم بسته است.

آقا علی که می خواست خیلی سریع خودش را به محل حادثه برسونه وقتی داخل شهر شد، زیر لب غر غر کرد و گفت: خدای من، چه ترافیکی!

بی…..به

بی….به

بگذارید ما رد شویم!

ماشین آتش نشانی به زور راهش را از میان کامیون آقای بنا، تراکتور خانم مزرعه دار و موتور سیکلت آقای پلیس باز کرد. بالاخره آتش نشان مهربون و وظیفه شناس ما به درخت رسید و گفت: خدای من، چه درخت بزرگی! آقای پلیس گفت: نگاه کن، یک لانه ی پرنده روی درخت است. چند جوجه کوچک آن جا گیر افتاده اند.

آقا علی که از آتش نشان های بسیار ماهر بود و کارش را به خوبی بلد بود، از بلندترین نردبانش بالا رفت. وقتی به لانه پرنده ها رسید، با دقت لانه را با دست گرفت و در جیبش گذاشت و بعد خیلی آهسته از نردبان پایین آمد.

آقای پلیس جوجه ها را از آتش نشان گرفت تا از آن ها مراقبت کند و به او گفت: آفرین، حالا درخت به این بزرگی را چه کار می کنی؟

آقای آتش نشان زنجیری از ماشین آتش نشانی به دور درخت بست. بعد ماشینش را روشن کرد، اما.. با خودش گفت: خدای بزرگ، این درخت خیلی بزرگ و سنگین است، اصلا تکان نمی خورد.

ناگهان صدای آقای بنا  که یک کامیون بزرگ داشت به گوش خورد که فریاد می زد: ما آمدیم کمک کنیم. او کامیونش را پشت تراکتور خانم مزرعه دار، کنار درخت آورد. آتش نشان به هر کدام از ماشین ها یک زنجیر وصل کرد و به درخت بست.

او فریاد زد بعد از شمردن من آماده باشید، سه…دو….یک…حاضر، آماده، حالا بکشید!

بعد همه با هم به زور درخت را از وسط جاده کنار کشیدند. آتش نشان گفت: خدایا شکرت، بالاخره با کمک دوستان تونستیم درخت را کنار بکشیم.

آقا علی، ماشین آتش نشانی را به ایستگاه آتش نشانی برگرداند تا برای روز بعد آماده باشد. گفت: حالا وقتش رسیده که به خانه بروم، چای بخورم و کمی استراحت کنم. روز کاریِ خوبی بود، اما امیدوارم امشب دیگر از توفان خبری نباشد.

داستان زیبا و کوتاه کودکانه درباره شجاع بودن

داستان کودکانه شجاعت

یکی بود یکی نبود. زیر گنبد کبود، غیر از خدای مهربان هیچ کی نبود.

یک سارا بود که خیلی شجاع بود و چشماش خوب می‌دید. یک قناری داشت از بالا می‌افتاد. بالش زخمی بود. سارا آن را نجات داد. دستش را مثل کاسه کرد. پرنده روی دست سارا افتاد.

سارا قناری را به خانه برد و بالش را دارو زد و با پارچه بست. هفت روز گذشت. پارچه را باز کرد و دید بال قناری خوب شده است.

سارا قناری را پرواز داد. قناری گاهی برمی گشت پیش سارا و برایش آواز می‌خواند. سارا هم قناری را بوس می‌کرد و به او دانه می‌داد. سارا پرنده‌ها را خیلی دوست دارد و آن‌ها را آزار نمی‌دهد.

داستان کوتاه در مورد شجاعت حضرت علی (ع) برای کودکان

داستان در مورد شجاعت برای کودکان

در جنگ خیبر، حضرت علی (ع) به درد چشم گرفتار آمد، به گونه‌ای که نه صحرا را می‌دید و نه کوه را. از این روی پیامبر دو تن از مهاجران را به جنگ دشمنان فرستاد، اما آنان شکست خورده و بازگشتند. یکی از آن دو به دوستانش دشنام می‌داد و آنان نیز او را دشنام می‌دادند و دیگری دوستان خود را سرزنش می‌کرد و آنان او را سرزنش می‌کردند. آن گاه پیامبر فرمود: “فردا پرچم را به دست مردی خواهم داد که دوستدار خدا و رسول اوست و خدا و رسول نیز دوستدار اویند. او حمله برنده‌ای است که از میدان نمی‌گریزد و از معرکه بازنمی‌گردد، مگر آنکه خداوند بر او گشایشی قرار دهد.” سپس علی (ع) را فراخواند و در چشم او از آب دهان خود ریخت و بهبود یافت.

چون فردا شد پیامبر پرچم را به علی (ع) سپرد. مرحب (از مردان نیرومند یهودیان خیبر) در حالی که بر سر کلاهخودی گذارده بود و بر تن زرهی داشت، با علی رو به رو شد. علی (ع) با ضربت شمشیری آن کلاهخود را همچون تخم مرغی درهم شکست و زره و سر او را پاره کرد، تا آن که شمشیر به فلک او رسید و همه لشگریان صدای این ضربه را شنیدند. آن حضرت در این جنگ در قلعه خیبر را که بیست مرد از آن محافظت می‌کردند، از جای کند و آن را همچون پلی بر روی خندق قرار داد. چون مسلمانان از کار جنگ بازمی‌گشتند افراد زورمند این در را اندکی جابه‌جا کردند و هفتاد تن آمدند تا آن در را به حالت اول بازگردانند، اما نتوانستند و آن گاه می‌بینیم که علی (ع) دری را که هفتاد نفر نتوانستند بلند کنند به عنوان سپری برای خود می‌گیرد. به راستی در جهان کدام مرد شجاعی است که تا این حد به شجاعت و دلیری رسیده باشد؟

داستان کودکانه در مورد دلیری و شجاعت حضرت علی (ع) در واقعه خندق

قصه کودکان در مورد شجاعت

در واقعه خندق، هنگامی که عمرو بن عبدود و همراهان او پیشروی می‌کردند و از خندق گذشتند، علی (ع) به همراه تنی چند از مسلمانان آمدند تا شکافی را که مشرکان برای پیشروی از آن استفاده کرده بودند، مسدود کنند. هیچ کس از مسلمانان، به جز علی (ع)، بر انجام این کار بی‌باک نبود. وقتی عمرو هم نبردی برای خود طلبید، همه مسلمانان به هراس افتادند و در پاسخ به عمرو خاموش ماندند. گویی بر بالای سر آنان پرنده مرگ به پرواز درآمده بود. عمرو با دیدن این وضع شروع به توبیخ و سرزنش آنان کرد. پیامبر خطاب به مسلمانان فرمود: چه کسی به نبرد با عمرو خواهد رفت؟ و هر کس با عمرو به نبرد بپردازد، خداوند ورود به بهشت را برای او تضمین می‌کند. کسی برنخاست جز علی (ع) و گفت: ای پیامبر (ص) من با عمرو نبرد خواهم آزمود. اما پیامبر به او فرمود: بنشین! او عمرو است.

پیامبر سه مرتبه دیگر هم نبردی برای عمرو درخواست کرد و بار سوم به علی گفت: “اگر چه او عمرو است اما تو می‌توانی به جنگ او بروی.” علی (ع) در جنگ با عمرو بر او دست یافت و او را کشت. با کشته شدن عمرو، کسانی که همراه وی از خندق گذر کرده بودند، متواری شدند. علی (ع) به تعقیب آنان پرداخت و بعضی از آن‌ها را به دیار عدم رهسپار کرد و با این کار خود هیبت مشرکان را در هم کوبید. “خداوند کافران را با همان خشم و غضبی که به مؤمنان داشتند، بدون آنکه به غنیمتی دست یابند، بازگرداند و خدا خود جنگ را «به واسطه وجود علی (ع)» از مؤمنان کفایت فرمود”.

مگ تک

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.