Take a fresh look at your lifestyle.

داستان کودکانه کوتاه درباره حضرت ابراهیم (ع) با بیان زیبا و ساده

داستان کودکانه درباره حضرت ابراهیم (ع)

آموزش به کودکان از طریق داستان بسیار مفید و موثر است. می توانید مفاهیم مهم را به کمک شعر یا داستان به کودکان خود آموزش دهید. به خصوص داستان کودکانه کوتاه انتخاب بهتری است زیرا آن ها را خسته نمی کند. اگر به دنبال داستان های کوتاه کودکانه درباره ی حضرت ابراهیم برای کودکان خود می باشید این پست را بخوانید.

داستان های کودکانه درباره ی حضرت ابراهیم (ع)

در این پست داستان های کوتاه درباره ی حضرت ابراهیم برای کودکان قرار داده شده است. امیدواریم از انها لذت ببرید.

 داستان شکستن بت توسط ابراهیم (ع)

در روزگاران قدیم و در زمان پادشاهی نمرود که مردم بت پرست بودند حضرت ابراهیم چشم به جهان گشود. عموی حضرت ابراهیم نیز بت پرست بود و کار او بت ساختن از سنگ و چوب بود. حضرت ابراهیم را عموی او بزرگ کرد. اما حضرت ابراهیم (ع) هیچگاه به قدرت داشتن سنگ و چوب اعتقادی نداشت زیرا او کودکی باهوش و دانا بود، بنابراین فقط خدای بزرگ را می پرستید خدایی که او را خلق کرده و نعمت های زیادی به او داده است.

سالها آمد و رفت و حضرت ابراهیم بزرگتر شد. او که از پیامبران الهی بود دلش میخواست که همه مردم را به راه راست هدایت کند تا آن ها خداپرست شوند. او از عمویش آذر خواست تا بت پرستی را رها کند و خدا پرست شود اما او به حرف های حضرت ابراهیم گوش نکرد.

روزی که همه مردم برای جشن در بیرون از شهر رفتند حضرت ابراهیم تبر بزرگی برداشت و به بت خانه رفت و همه بت ها را شکست. اما بت بزرگ را گذاشت و روی آن تبر را گذاشت و به خانه برگشت.

وقتی همه از جشن برگشتند و بت خانه رفتند متوجه شدند که همه بت ها شکسته شده و با خود گفتند که این کار ابراهیم است زیرا او با بت ها مخالف است.

مردم حضرت ابراهیم را به بت خانه آوردند و از او پرسیدند که چه کسی بت ها را شکسته است؟ حضرت ابراهیم گفت: مگر نمی بینید که تبر روی بت بزرگ است شاید او بت ها را شکسته است. از او بپرسید که بگوید. مردم گفتند او که نمی تواند حرف بزند. حضرت ابراهیم گفت: بله بت ها از سنگ و چوب هستند و نمی توانند حرف بزنند و کاری هم نمی توانند بکنند. آیا هنوز فکر می کنید که باید بت ها را بپرستید؟ مردم ساکت شدند و فکر کردند. حضرت ابراهیم گفت: بهتر است به جای اینکه بت ها خدای بزرگ را بپرستید که قادر به همه چیز و جهان را خلق کرده است.

داستان حضرت ابراهیم در آتش برای کودکان

پس از اینکه مردم از و نمرود از شکستن بت ها توسط حضرت ابراهیم با خبر شدند. نمرود که فرمانروایی بت پرست و ظالم بود دستور داد که حضرت ابراهیم را در آتش بسوزانند تا مردم را خداپرست نکند.

او به مردم دستور داد هیزم جمع کنند. پس از مدتی مقدار زیادی هیزم جمع شد و آن را آتش زدند. آنقدر ن آتش بزرگ بود که کسی نمی توانست نزدیک آن بشود. به دستور نمرود حضرت ابراهیم را به داخل آتش بیاندازند.

آنها حضرت ابراهیم را به داخل آتش انداختند و نمرود خوشحال شد و به سوختن حضرت ابراهیم نگاه می کرد. که ناگهان به دستور خدا آتش خاموش شد و باغی پر گل به جای آتش تشکیل شد. حضرت ابراهیم شاد و خندان از بین گلستان بیرون آمد و رو به همه مردمی که با تعجب به او نگاه می کردند گفت آیا هنوز خدایی را که قادر است و آتش را گلستان می کند نمی پرستید.

داستان کودکانه حضرت ابراهیم و ساخت کعبه

حضرت ابراهیم که یکی از پیامبران خا بود فرزندی به اسم اسماعیل داشت که دور از پدر خود زندگی می کرد. روزی خداوند به حضرت ابراهیم دستور که به حجاز برود و کعبه را در آنجا بسازد تا مسلمانان در آنجا به عبادت و راز و نیاز با خدا بپردازند. حضرت ابراهیم که به حجاز رسید به دنبال فرزندش اسماعیل رفت و او را در کنار آب زمزم یافت. آنها هم را دیدن و یکدیگر را بغل کردند. سپس حضرت ابراهیم ماموریت خود را به اسماعیل گفت و به تپه ای اشاره کرد و گفت مکانی که باید کعبه در آن ساخته شود آنجاست. اسماعیل به پدر گفت من هم به شما در ساخت کعبه کمک می کنم. ابراهیم و اسماعیل با توکل به خدا کار ساخت را شروع کردند و خانه کعبه را ساختند.

داستان کوتاه حضرت ابراهیم و اسماعیل برای کودکان

حضرت ابراهیم که از پیامبران بود و فرزندی به نام اسماعیل داشت. روزی وحی بر او آمد که فرزندت را برای خدا قربانی کن.

حضرت ابراهیم با ترس از خواب بیدار شد و به شک افتاد که آیا پیام از سوی خداست یا وسوسه شیطان است. که باز شب های دیگر این خواب را دید و متوجه شد که مامور انجام این کار شده است.

ابراهیم به هاجر گفت که می خواهم اسماعیل را به مهمانی دوست بزرگی ببرم.

حضرت ابراهیم اسماعیل را برداشت و برای اینکه قربانی کردن اسماعیل را مادرش نبرد او را به منا برد. در زمان حرکت به سمت منا، شیطان سه بار بر حضرت ابراهیم ظاهر شد و او را وسوسه کرد که فرزند خود را نکش. اما حضرت ابراهیم اعتنایی به حرف های آن نکرد.

حضرت ابراهیم که به منا رسید دست های فرزندش را بست و مانند قربانی او را به زمین خواباند و چاقو را بر گلوی اسماعیل گذاشت تا او را قربانی کند اما چاقو گلوی اسماعیل را نبرید. او چند بار اینکار را تکرار کرد اما چاقو گلوی او را نبرید.

سپس وحی بر ابراهیم نازل شد که تو ماموریت خود را انجام دادی و سپس قوچی را فرستاد و گفت که آن را قربانی کن.

 

قصه های زیر را نیز برای کودکتان بخوانید:

مگ تک

ممکن است شما دوست داشته باشید
1 نظر
  1. راحله می گوید

    خوب بود 🙄

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.