Take a fresh look at your lifestyle.

داستان کوتاه جالب برای مدرسه با عکس (آموزنده و شنیدنی)

داستان ها میتوانند بسیار آموزنده باشند چرا که سرشار از تجربه ها و پند های جدید هستند که می توانیم با خواندن و شنیدن آن ها چیزهای زیادی یاد بگیریم. همه ما در کودکی داستان های زیادی از پدر بزرگ و مادر بزرگ و مادر و پدر خود شنیده ایم. کودکان به شنیدن قصه بسیار علاقه مندند. از آنجا که همه داستانها حاوی حکایت ها، پند ها و اندرزهای زیادی است میتوانید با گفتن داستان خوب و آموزنده به کودکان خود به آنها نکات اخلاقی خوبی را آموزش بدهید. در ادامه این مطلب داستان کوتاه جالب برای مدرسه با عکس برایتان ارائه کرده ایم که می توانید در مدرسه برای بچه های کلاس اول، دوم، سوم، چهارم، پنجم بخوانید و مطمئنا بچه ها هم از آنها خوششان می آید.

4 داستان کوتاه جالب برای دانش آموزان مدرسه با نقاشی

کودکان به خصوص در سنین دبستان و مدرسه با شنیدن داستان های آموزنده نکات مفیدی را یاد می گیرند. در ادامه چندین داستان کودکانه کوتاه آورده شده است که شنیدن آن برای بچه های مدرسه جالب خواهد بود. شما را به خواندن 4 داستان کوتاه جالب با تصویر دعوت می کنیم. خواندن داستان های کودکانه کلیله و دمنه نیز انتخاب مناسبی برای بچه های مدرسه ای است.

مورچه و ملخ

روزی روزگاری، یک مورچه و یک ملخ با هم دوست صمیمی بودند. ملخ دوست داشت تمام روز استراحت کند و گیتار خود را بنوازد. اما مورچه تمام روز سخت کار می کرد. او از گوشه و کنار باغ غذا جمع می کرد، در حالی که ملخ استراحت می کرد، گیتار می زد و یا می خوابید. ملخ به مورچه می گفت که استراحت کند، اما مورچه حرفش را قبول نیمی کرد و به کارش ادامه می داد. خیلی زود زمستان از راه رسید؛ روزها و شبها سرد شد و موجودات بسیار کمی از لانه هایشان بیرون میرفتند.

در یکی از روزهای سرد زمستان، تعدادی از مورچه ها مشغول خشک کردن دانه‌های ذرت بود. ملخ نیمه جان، سرد و گرسنه، پیش مورچه ای که دوستش بود آمد و تکه ای ذرت خواست.
مورچه پاسخ داد: ما شبانه روز کار می کنیم تا ذرت جمع آوری و ذخیره کنیم تا در روزهای سرد زمستان از گرسنگی نمیریم. چرا باید آن را به تو بدهیم؟» مورچه پرسید: «تابستان گذشته چه می‌کردی؟ باید مقداری غذا جمع آوری و ذخیره می کردی . قبلاً به تو گفته بودم.»
ملخ گفت: “من خیلی مشغول آواز خواندن و خوابیدن بودم.”
مورچه پاسخ داد: «می توانستی در تابستان غذا جمع آوری کنی تا در زمستان استراحت کنی و غذا داشته باشی» .
مورچه بدون نگرانی غذای کافی برای زندگی در زمستان داشت، اما ملخ این کار را انجام نداده بود. اما حالا او متوجه اشتباه خود شده بود.

داستان کوتاه جالب برای مدرسه با عکس

لاک پشت و پرنده

لاک پشتی زیر درختی خوابیده بود. روی آن درخت پرنده ای لانه داشت. لاک پشت با تمسخر به پرنده گفت: «چه خانه خرابی داری! از شاخه های شکسته ساخته شده است، حتی سقف ندارد. بحتی بدتر از همه این است که باید خودتان آن را بسازید. اما هملنطور که میبینی لاک من خانه من است و از لانه شما خیلی بهتر است.

پرنده جواب داد: “بله، خانه من از چوب های شکسته ساخته شده است، کهنه به نظر می رسد. اما من آن را ساختم و دوستش دارم.»

لاک پشت گفت: “میدانم که لانه تو مثل هر لانه دیگری خیلی کهنه است اما لانه من خیلی بهتر است. شما باید به لاک من حسادت کنید.

پرنده پاسخ داد: برعکس. «خانه من جایی امن برای خانواده و دوستانم است. اما لاک تو نمی تواند کسی غیر از خودت را در خود جای دهد. شاید خانه بهتری داشته باشید. اما من خانه بهتری دارم.» پرنده با خوشحالی گفت: یک خانه کوچک شلوغ بهتر از یک خانه بزرگ در تنهایی است.

شیر و موش

روزی از روزها شیر، سلطان جنگل زیر سایه یک درخت خوابیده بود و استراحت میکرد. ناگهان یک موش کوچولوی بازیگوش مشغول بازی بود که هنگام دویدن به شیر برخورد کرد. شیر با ناراحتی از خواب بیدار شد. عصبی شد و غرش کرد. میخواست موش را بخوره که موش شروع به خواهش کرد. موش گفت: خواهش میکنم منو نخور قول میدم هر طوری که بتونم بهت کمک کنم. شیر شروع به خندیدن کرد و موش را آزاد کرد.
مدتی بعد چند شکارچی به جنگل آمدند و شیر را اسیر کردند و شیر را با طناب به یک درخت بستند. شیر برای آزاد کردن خود هر چه تلاش کرد نتوانست خود را نجات بدهد و شروع به ناله کردن کرد.
موش صدای ناله شیر را شنید و خودش را به شیر رساند. وقتی شیر را دیدی که با طناب به درخت بسته شده، به سمت شیر دوید. موش همه طناب ها را با دندانش جوید و شیر را آزاد کرد. سپس هر دو به سمت جنگل فرار کردند.

فیل و دوستان

روزی فیل تنها در جنگل به دنبال دوستی برای خود می گشت. او با میمونی برخورد کرد و پرسید: “میمون دوست من می شوی؟ میمون گفت:” تو خیلی بزرگ هستی و نمی توانی مانند من روی درختان تاب بخوری. بنابراین من نمی توانم دوست تو باشم.»

فیل به راه خود ادامه داد و با یک خرگوش برخورد کرد و از او پرسید: خرگوش دوست من میشوی؟ خرگوش پاسخ داد:”تو آنقدر بزرگ هستی که نمی توانی در لانه من جا شوی. پس تو نمی توانی دوست من باشی.

دوباره فیل به راه خود ادامه داد و با قورباغه ای ملاقات کرد و از او پرسید: قورباغه تو دوست من میشوی؟ قورباغه گفت: تو خیلی بزرگ و سنگینی. تو نمیتونی مثل من بپری. متاسفم، تو نمی توانی دوست من باشی.

فیل باز هم به خود ادامه داد و به روباهی رسید و از روباه پرسید و او همان پاسخ را گرفت که خیلی بزرگ است. روز بعد، همه حیوانات جنگل از ترس می دویدند. فیل خرسی را متوقف کرد و پرسید که چه اتفاقی افتاده است. به او گفتند که یک ببر به همه حیوانات حمله کرده است.

فیل می خواست حیوانات ضعیف دیگر را نجات دهد. به سمت ببر رفت و گفت: “دوستان من را تنها بگذارید. آنها را نخورید.» ببر گوش نکرد و از فیل خواست که کار خودش را بکند. فیل که راه دیگری برای حل مشکل ندید، ببر را لگد زد و او را ترساند.

فیل به سمت حیوانات جنگل رفت. حيوانات با شنيدن اينكه چگونه فيل جان آن‌ها را نجات داد، يكصدا با هم موافقت كردند: «تو به اندازه‌اي هستي كه دوست ما باشي». و از آن روز به بعد همه حیوانات چنگل با فیل دوست شدند.

قصه های کوتاه آموزنده

ضرب المثل با نقاشی

مگ تک

ممکن است شما دوست داشته باشید
2 نظرات
  1. مسلم کریمی می گوید

    خیلی جالب بودن

  2. مطهره می گوید

    سلام عااااااااااااااااااااااالی

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.