Take a fresh look at your lifestyle.

زیباترین اشعار فاضل نظری؛ عاشقانه، کوتاه و ناب

فاضل نظری شاعر ایرانی و مدرس دانشگاه می باشد که از او به عنوان نویسنده پرتیراژ ترین کتاب های شعر معاصر فارسی یاد می شود. اشعار فاضل نظری سرشار از احساس و عشق هستند و اشعار معروفی توسط وی سروده شده اند. زیباترین اشعار فاضل نظری را در این نوشته دنبال کنید. همچنین در مینویسم می توانید از عکس نوشته اشعار فاضل نظری استفاده کنید.

ناب ترین اشعار فاضل نظری

شعرهای فاضل نظری بسیار متعدد و متنوع هستند و اشعاری نیز درباره تنهایی و مرگ و خدا سروده است. تاکنون پنج کتاب از فاضل نظری به نام‌ های گریه‌ های امپراتور، اقلیت، آن‌ ها، ضد و کتاب منتشر شده است.

در ادامه بهترین اشعار فاضل نظری از کتاب اکنون، اشعار فاضل نظری عاشقانه، اشعار فاضل نظری زندگی؛ کوتاه و بلند را در اختیار شما قرار داده ایم.

با من که به چشم تو گرفتارم و محتاج
حرفی بزن ای قلب مرا برده به تاراج

هر چند که هرگز نرسیدم به وصالت
عمری که حرام تو شد ای عشق، حلالت

هیچ راهی جز به دام افتادن صیاد نیست
هر کجا پا می‌ گذارم دامنی دل ریخته

زاهدی با کوزه‌ ای خالی ز دریا بازگشت
گفت خون عاشقان منزل به منزل ریخته!

کسی بدون تو باور نکرده است مرا

که با تو نسبت من چون دروغ با قسم است

تو را هوای به آغوش من رسیدن نیست

وگرنه فاصله ي ما هنوز یک قدم است

شعر بی تو هر لحظه مرا بیم فروریختن است

اشعار فاضل نظری عاشقانه

من خود دلم از مهر تو لرزید وگرنه
تیرم به خطا می‌رود اما به هدر، نه

دل خون شده وصلم و لب‌های تو سرخ است
سرخ است ولی سرخ‌تر از خون جگر، نه

با هرکه توانسته کنار آمده دنیا
با اهل هنر؟ آری! با اهل نظر؟ نه!

بدخلقم و بد عهد، زبان‌ بازم و مغرور
پشت سر من حرف زیاد است مگر نه؟

یک بار به من قرعه عاشق شدن افتاد
یک بار دگر، بار دگر، بار دگر… نه!

شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی‌ ست
که آنچه در سر من نیست بیم رسوایی‌ ست

چه غم که خلق به حسن تو عیب می‌ گیرند
همیشه زخم زبان خون‌ بهای زیبایی‌ ست

اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب
که آبشارم و افتادنم تماشایی‌ ست

شباهت تو و من هر چه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل، تنهایی‌ ست

کنون اگرچه کویرم، هنوز در سر من
صدای پَر زدن مرغ‌ های دریایی‌ ست

ما گشته ایم، نیست، تو هم جستجو مکن
آن روزها گذشت، دگر آرزو مکن

دیگر سراغ خاطره های مرا مگیر
خاکستر گداخته را زیر و رو مکن

در چشم دیگران منشین در کنار من
ما را در این مقایسه بی آبرو مکن

راز من است غنچه ی لب های سرخ تو
راز مرا برای کسی بازگو مکن

دیدار ما تصور یک بی نهایت است
با یکدگر دو آینه را روبه رو مکن

بگذار اگر این‌ بار سر از خاک برآرم
بر شانه تنهایی خود سر بگذارم

از حاصل عمر به‌ هدر رفته‌ ام ای ‌دوست
ناراضی‌ ام، اما گله‌ای از تو ندارم

در سینه‌ ام آویخته دستی قفسی را
تا حبس نفس‌ های خودم را بشمارم

از غربت‌ ام این‌ قدر بگویم که پس ‌از تو
حتی ننشسته‌ ست غباری به مزارم

ای کشتی جان! حوصله کن می‌ رسد آن‌ روز
روزی که تو را نیز به دریا بسپارم

نفرین گل سرخ بر این شرم که نگذاشت
یک‌ بار به پیراهن تو بوسه بکارم

ای بغض فرو خفته مرا مرد نگه دار
تا دست خداحافظی‌ اش را بفشارم

شعر غرض رنجیدن ما بود از دنیا که حاصل شد

ناگزیر از سفرم، بی سرو سامان چون «باد»
به «گرفتار رهایی» نتوان گفت آزاد

کوچ تا چند؟! مگر می‌شود از خویش گریخت
«بال» تنها غم غربت به پرستوها داد

اینکه «مردم» نشناسند تو را غربت نیست
غربت آن است که «یاران» ببرندت از یاد

عاشقی چیست؟ به جز شادی و مهر و غم و قهر؟!
نه من از قهر تو غمگین، نه تو از مهرم شاد

چشم بیهوده به آیینه شدن دوخته‌ای
اشک آن روز که آیینه شد از چشم افتاد

 شعر چاپ نشده فاضل نظری

نخ به پاي بابادك هاي كم طاقت مبند

زندگي را هر چه آسانتر بگيري بهتر است

گرچه شمعی و از سوختن نپرهیزی

نبینمت که غریبانه اشک می ریزی !

هنوز غصه ی خود را به خنده پنهان کن !

بخند ! گرچه تو با خنده هم غم انگیزی

خزان کجا ، تو کجا تک درخت ِ من ! باید

که برگ ِ ریخته بر شاخه ها بیاویزی

درخت ، فصل ِ خزان هم درخت می ماند

تو « پیش فصل » بهاری نه اینکه پاییزی

تو را خدا به زمین هدیه داده ، چون باران

که آسمان و زمین را به هم بیامیزی

خدا دلش نمی آمد که از تو جان گیرد

وگرنه از دگران کم نداشتی چیزی

اشعار فاضل نظری درباره تنهایی

بعد یڪ سال بهار آمدہ میبینے ڪہ
باز ٺڪرار بـہ بار آمدہ، میبینے ڪہ

سبزے سجدہ ے مارا بـہ لبے سرخ فروخٺ
عقل با عشق کنار آمدہ،میبینے ڪہ

آنڪہ عمرے بـہ ڪمین بود،بـہ دام افٺادہ
چشم آهو بـہ شڪار آمدہ،میبینے ڪہ

حمد هم از لب سرخ ٺو شنیدن دارد
گل سرخے بـہ مزار آمدہ،میبینے ڪہ

غنچہ اے مژدہ ے پژمردن خود را آورد
بعد یڪ سال بهار آمدہ میبینے ڪہ

شعر فاضل نظری زیبا و با مفهوم

از باغ می برند چراغانیت کنند
تا کاج جشن های زمستانیت کنند

پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند

یوسف به این رها شدن از چاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند

ای گل گمان مبر به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده‌ای ارزانیت کنند

یک نقطه بیش فرق رجیم و رحیم نیست
از نقطه‌ای بترس که شیطانی ات کنند

آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه‌ ای ست که قربانی‌ ات کنند

اشعار عاشقانه ناب از هوشنگ ابتهاج

شعر زیبا از فاضل نظری

شعر زبیا و خواندنی از فاضل نظری

به نسيمی همه راه به هـــم می ‌ريزد

کی دل سنگ تو را آه به هم می ‌ريزد؟

سنگ در برکه مـی ‌اندازم و مـــی ‌‌پندارم

با همين سنگ زدن، ماه به هم می ‌ريزد

عشق بر شانه هم چيدن چندين سنگ است

گاه مــی ‌ماند و ناگاه بــــه هـــــم مــــی ‌ريزد

آن چه را عقل به يک عمر به دست آورده است

عشق يک لحظه کــــــوتاه به هــــــــم می ‌ريزد

آه، يک روز همين آه تــــــو را می گيرد

گاه يک کوه به يک کاه به هم می ‌ريزد

نسبت عشق به من نسبت جان است به تن
تو بگو من به تو مشتاق‌ ترم یا تو به من؟

زنده‌ام بی تو همین قدر که دارم نفسی
از جدایی نتوان گفت به جز آه سخن

بعد از این در دل من، شوق رهایی هم نیست
این هم از عاقبت از قفس آزاد شدن

وای بر من که در این بازی بی‌سود و زیان
پیش پیمان‌شکنی چون تو شدم عهد شکن

باز با گریه به آغوش تو بر می‌ گردم
چون غریبی که خودش را برساند به وطن

تو اگر یوسف خود را نشناسی عجب است
ای که بینا شده چشم تو ز یک پیراهن

موج عشق تو اگر شعله به دل‌ ها بکشد
رود را از جگر کوه به دریا بکشد

گیسوان تو شبیه ‌است به شب اما نه
شب که این‌قدر نباید به درازا بکشد

خودشناسی قدم اول عاشق شدن است
وای بر یوسف اگر ناز زلیخا بکشد

عقل یک‌ دل شده با عشق، فقط می‌ ترسم
هم به حاشا بکشد هم به تماشا بکشد

زخمی کینه من این تو و این سینه من
من خودم خواسته‌ام کار به اینجا بکشد

یکی از ما دو نفر کشته به دست دگری‌ ست
وای اگر کار من و عشق به فردا بکشد

عکس نوشته اشعار حافظ برای پروفایل

هر روز ، جهان است و فرازی و نشیبی
این نیز نگاهی است به افتادن سیبی

در غلغله ی جمعی و ” تنها ” شده ای باز
آن قدر که در پیرهنت نیز غریبی

آخر چه امیدی به شب و روز جهان است ؟
باید همه ی عمر ، خودت را بفریبی

چون قصه ی آن صخره که از صحبت دریا
جز سیلی امواج نبرده است نصیبی

آیینه ی تاریخ ِ تو را ، درد شکسته است
اما تو نه تاریخ شناسی نه طبیبی !

گفته بودم پیش از این، گلخانه ی رنگ من است
حال می گویم جهان، پیراهن تنگ من است

استخوان های مرا در پنجه، آخر خرد کرد
آنکه می پنداشتم چون موم در چنگ من است

دوستان همدلم ساز مخالف می زنند
مشکل از ناسازی ساز بدآهنگ من است

از نبردی نابرابر باز می گردم! دریغ
دیر فهمیدم که دنیا عرصه ی جنگ من است

مرگ پیروزی است وقتی دوستانت دشمن اند
مرگ پیروزی است اما مایه ی ننگ من است

از فراموشی چه سنگین تر به روی سینه؟کاش
پاک می کردی غباری را که بر سنگ من است

هرچند حیا می‌ کند از بوسه‌ ی ما دوست

دلتنگی ما بیشتر از دلهره‌ ی اوست

الفت چه طلسمی‌ ست که باطل‌ شدنی نیست
اعجاز تو ای عشق نه سحر است نه جادوست

ای کاش شب مرگ در آغوش تو باشم
زهری که بنوشم ز لب سرخ تو داروست

یک‌بار دگر بار سفر بستی و رفتی
تا یاد بگیرم که سفر خوی پرستوست

از کوشش بیهوده‌ ی خود دست کشیدم
در بستر مرداب چه حاجت به تکاپوست

ای بی وفای سنگ دل قدر ناشناس!
از من همین که دست کشیدی تو را سپاس


با من که آسمان تو بودم روا نبود
چون ابر هر دقیقه درآیی به یک لباس


آیینه ای به دست تو دادم که بنگری
خود را در این جهان پر از حیرت و هراس


پنداشتی مجسمه سنگ و یخ یکی ست؟
کو آفتاب تا بشوی فارغ از قیاس


دنیا دو روز بیش نبود و عجب گذشت!
روزی به امر کردن و روزی به التماس


مگذار ما هم ای دل بی زار و بی قرار
چون خلق بی ملاحظه باشیم و بی حواس

اشعار مولانا عاشقانه

شعر زیبا از فاضل نظری

ناگهان آیینه حیران شد،گمان کردم تویی
ماه پشت ابر پنهان شد،گمان کردم تویی


ردپایی تازه از پشت صنوبرها گذشت…
چشم آهوها هراسان شد،گمان کردم تویی


ای نسیم بی قرار روزهای عاشقی
هر کجا زلفی پریشان شد،گمان کردم تویی


سایه ی زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشت
آتشی دیگر گلستان شد،گمان کردم تویی


باد پیراهن کشید از دست گل ها ناگهان
عطر نیلوفر فراوان شد،گمان کردم تویی


چون گلی در باغ،پیراهن دریدم در غمت
غنچه ای سر در گریبان شد،گمان کردم تویی


کشته ای در پای خود دیدی یقین کردی منم
سایه ای بر خاک مهمان شد،گمان کردم تویی

با هر بهانه و هوسی عاشقت شده است
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده است

چیزی ز ماه بودن تو کم نمی شود
گیرم که برکه ای، نفسی عاشقت شده است

ای سیب سرخ غلت زنان در مسیر رود
یک شهر تا به من برسی عاشقت شده است

پر می کشی و وای به حال پرنده ای
کز پشت میله ی قفسی عاشقت شده است

آیینه ای و آه که هرگز برای تو
فرقی نمی کند چه کسی عاشقت شده است

پیشانی ام را بوسه زد در خواب، هندویی
شاید از آن ساعت طلسمم کرده جادویی

شاید از آن پس بود که با حسرت از دستم
هر روز سیبی سرخ می افتاد در جویی

از کودکی دیوانه بودم، مادرم می گفت:
از شانه ام هر روز می چیده است شب بویی

نام تو را می کَند روی میزها هر وقت
در دست آن دیوانه می افتاد چاقویی

بیچاره آهویی که صید پنجه ی شیری است
بیچاره تر شیری که صید چشم آهویی

اکنون ز تو با ناامیدی چشم می پوشم
اکنون ز من با بی وفایی دست می شویی

آیینه خیلی هم نباید راستگو باشد
من مایه ی رنج تو هستم، راست می گویی

اشعار فاضل نظری در مورد عشق

خانه قلبم خراب از یکّه تازی های توست
عشقبازی کن که وقت عشقبازی های توست

چشم خون، حال پریشان، قلب غمگین، جان مست
کودکم! دستم پر از اسباب بازی های توست

تا دل مشتاق من محتاج عاشق بودن است
دلبری کردن یکی از بی نیازی های توست

قصه ی شیرین نیفتاده ست هرگز اتفاق
هرچه هست ای عشق از افسانه سازی های توست

میهمان خسته ای داری در آغوشش بگیر
امشب ای آتش شب مهمان نوازی های توست

شعر فاضل نظری درباره مرگ

اگر خطا نکنم، عطر، عطر یار من است

کدام دسته گل امروز بر مزار من است

گلی که آمده بر خاک من نمی داند

هزار غنچه ی خشکیده در کنار من است

گل محمدی من، مپرس حال مرا

به غم دچار چنانم که غم دچار من است

تو قرص ماهی و من برکه ای که می خشکد

خود این خلاصه ی غم های روزگار من است

بگیر دست مرا تا ز خاک برخیزم

اگر چه سوخته ام، نوبت بهار من است

اشعار دلتنگی مولانا

اشعار فاضل نظری درباره تنهایی

هم از سکوت گریزان، هم از صدا بیزار
چنین چرا دلتنگم؟! چنین چرا بیزار

زمین از آمدن برف تازه خشنود است
من از شلوغی بسیار ردّ پا بیزار

قدم زدم! ریه هایم شد از هوا لبریز
قدم زدم! ریه هایم شد از هوا بیزار

اگرچه می گذریم از کنار هم آرام
شما ز من متنفر، من از شما بیزار

به مسجد آمدم و نا امید برگشتم
دل از مشاهده ی تلخیِ ریا بیزار

صدای قاری  و گلدسته های پژمرده
اذان مرده و دل های از خدا بیزار

به خانه بروم؟! خانه از سکوت پُر است
سکوت می کند از زندگی مرا بیزار

تمام خانه سکوت و تمام شهر صداست!
از این سکوت گریزان، از آن صدا بیزار

شعر عاشقانه زیبا از فاضل نظری

تمام مردم اگر چشمشان به ظاهر توست
نگاه من به دل پاک و جان طاهر توست

فقط نه من به هوای تو اشک می ریزم
که هر چه رود در این سرزمین مسافر توست

همان بس است که با سجده دانه برچیند
کسی که چشم تو را دیده است و کافر توست

به وصف هیچ کسی جز تو دم نخواهم زد
خوشا کسی که اگر شاعر است، شاعر توست

که گفته است که من شمع محفل غزلم؟!
به آب و آتش اگر می زنم به خاطر توست

اشعار کامل استاد فاضل نظری

علاوه بر اشعار کوتاه فاضل نظری در ادامه می توانید اشعار گزیده فاضل نظری را بصورت کامل بخوانید:

یه شعر زیبا از فاضل نظری عاشقانه

تو آن بتی که پرستیدنت خطایی نیست
وگر خطاست! را از خطا ابایی نیست

بیا که در شب گرداب زلف مواجت
به غیر گوشه ی چشم تو ناخدایی نیست

درون خاک دلم می تپد،هنوز اینجا
به جز صدای قدم های تو صدایی نیست

نه حرف عقل بزن با کسی نه لاف جنون
که هرکجا خبری هست ادعایی نیست

دلیل عشق فراموش کردن دنیاست
وگرنه بین من و دوست ماجرایی نیست

سفر به مقصد سردرگمی رسید،چه خوب!
که در ادامه ی این راه رد پایی نیست

این رقص موج زلف خروشنده ی تو نیست
این سیب سرخ ساختگی، خنده ی تو نیست

ای حُسنت از تکلّف آرایه بی نیاز
اغراق صنعتی است که زیبنده ی تو نیست

در فکر دلبری ز من بی‌نوا مباش
صیدی چنین حقیر، برازنده ی تو نیست

شب‌های مه گرفته‌ مرداب بخت من
ای ماه! جای رقص درخشنده‌ ی تو نیست

گمراهی مرا به حساب تو می‌ نهند
این کسر شأن چشم فریبنده ی تو نیست

ای عمر! چیستی که به هرحال عاقبت
جز حسرت گذشته در آینده‌ تو نیست

شعر عاشقانه فاضل نظری برای سریال شهرزاد

به خداحافظی تلخ تو سوگند نشد
که تو رفتی و دلم ثانیه‌ای بند نشد

لب تو میوه ممنوع ولی لب‌ هایم
هر چه از طعم لب سرخ تو دل کند نشد

با چراغی همه جا گشتم و گشتم در شهر
هیچ کس، هیچ کس اینجا به تو مانند نشد

هر کسی در دل من جای خودش را دارد
جانشین تو در این سینه خداوند نشد

خواستند از تو بگویند شبی شاعرها
عاقبت با قلم شرم نوشتند: نشد!

اشعار ناب فاضل نظری

اشعار ناب فاضل نظری درباره عشق

هــــــم دعـــا کـن گره از کار تو بگشايد عشق
هــــــم دعـــا کــــن گره تـازه نيــــفزايـد عشق


قـايقـــي در طلـــب مـــوج بــــه دريـــا پيوست
بايـــد از مــــرگ نترســـــيد ،اگـــــر بايد عشق


عــــاقــبـت راز دلــــم را بــــه لبــــانـــش گفتم

شايد اين بوسه به نفرت برسد، شايد عشق


شـمع افــــروخــت و پــروانـــــه در آتش گل کرد
مــــي توان ســـوخت اگــر امـر بفرمايد عشق


پيلــــه ي عشق مـــن ابــــريشم تنهايي شد
شـمع حـق داشت، به پروانه نمي آيد عشق

یه شعر زیبا از فاضل نظری 

هرچه آیینه به توصیف تو جان کند نشد
آه، تصویر تو هرگز به تو مانند نشد

گفتم از قصه عشقت گرهى باز کنم
به پریشانى گیسوى تو سوگند، نشد

خاطرات تو و دنیای مرا سوزاندند
تا فراموش شود یاد تو، هرچند نشد

من دهان باز نکردم که نرنجی از من
مثل زخمى که لبش باز به لبخند، نشد

دوستان عاقبت از چاه نجاتم دادند
بلکه چون برده مرا هم بفروشند، نشد

شعر زیبا و عاشقانه از فاضل نظری در وصف معشوق

گرچه چشمان تو جز از پی زیبایی نیست
دل بکن! آینه این قدر تماشایی نیست

حاصل خیره در آیینه شدن‌ها آیا
دو برابر شدن غصه تنهایی نیست؟!

بی سبب تا لب دریا مکشان قایق را
قایقت را بشکن! روح تو دریایی نیست

آه در آینه تنها کدرت خواهد کرد
آه! دیگر دمت ای دوست مسیحایی نیست

آنکه یک عمر به شوق تو در این کوچه نشست
حال وقتی به لب پنجره می‌آیی نیست

خواستم با غم عشقش بنویسم شعری
گفت: هر خواستنی عین توانایی نیست

اشعار فاضل نظری درباره خدا

عقل بیهوده سر طرح معما دارد
بازی عشق مگر شاید و اما دارد

با نسیم سحری دشت پر از لاله شکفت
سر سربسته چرا این همه رسوا دارد

در خیال آمدی و آینه قلب شکست
آینه تازه از امروز تماشا دارد

بس که دلتنگم اگر گریه کنم می‌گویند
قطره‌ ای قصد نشان دادن دریا دارد

تلخی عمر به شیرینی عشق آکنده است
چه سرانجام خوشی گردش دنیا دارد

عشق رازی‌ ست که تنها به خدا باید گفت
چه سخن‌ ها که خدا با من تنها دارد

اشعار فاضل نظری جدید

بعد از این بگذار قلب بی‌ قراری بشکند
گل نمی‌ روید، چه غم گر شاخساری بشکند

باید این آیینه را برق نگاهی می‌ شکست
پیش از آن ساعت که از بار غباری بشکند

گر بخواهم گل بروید بعد از این از سینه‌ ام
صبر باید کرد تا سنگ مزاری بشکند

شانه‌ هایم تاب زلفت را ندارد، پس مخواه
تخته‌ سنگی زیر پای آبشاری بشکند

کاروان غنچه‌ های سرخ، روزی می‌رسد
قیمت لب‌ های سرخت روزگاری بشکند

شعر زبیا و عاشقانه از فاضل نظری

بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست
آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست

مثل عکس رخ مهتاب که افتاده در آب
در دلم هستی وبین من و تو فاصله هاست

آسمان با قفس تنگ چه فرقی دارد
بال وقتی قفس پر زدن چلچله هاست

بی هر لحضه مرا بیم فرو ریختن است
مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست

باز می پرسمت از مسئله دوری و عشق
و سکوت تو جواب همه مسئله هاست

اشعار فاضل نظری در مورد مرگ

سفر مگو که دل از خود سفر نخواهد کرد
اگر منم که دلم بی تو سر نخواهد کرد

من و تو پنجره‌ های قطار در سفریم
سفر مرا به تو نزدیک‌تر نخواهد کرد

ببر به بی‌ هدفی دست بر کمان و ببین
کجاست آنکه دلش را سپر نخواهد کرد

خبرترین خبر روزگار بی‌ خبری‌ ست
خوشا که مرگ کسی را خبر نخواهد کرد

مرا به لفظ کهن عیب می‌

کنند و رواست
که سینه‌ سوخته از «می» حذر نخواهد کرد

شعر عاشقانه از فاضل نظری برای معشوق

در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم
اصلا به تو افتاد مسیرم که بمیرم

یک قطره آبم که در اندیشه دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم

یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم

این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی‌ ست
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم

خاموش مکن آتش افروخته‌ ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم

یه شعر زیبا از فاضل نظری 

ما را کبوترانه وفادار کرده است
آزاد کرده است و گرفتار کرده است

بامت بلند باد که دلتنگی‌ ات مرا
از هرچه هست غیر تو بیزار کرده است

خوشبخت آن دلی که گناهِ نکرده را
در پیشگاه لطف تو اقرار کرده است

تنها گناه ما طمع بخشش تو بود
ما را کرامت تو گنه کار کرده است

چون سرو سرفرازم و نزد تو سر به زیر
قربان آن گلی که مرا خوار کرده است

اشعار فاضل نظری جدید

این چیست که چون دلهره افتاده به جانم
حال همه خوب است، من اما نگرانم

در فکر تو بستم چمدان را و همین فکر
مثل خوره افتاده به جانم که بمانم

چیزی که میان تو و من نیست غریبی است
صد بار تو را دیده‌ام ای غم به گمانم؟

انگار که یک کوه سفر کرده از این دشت
این‌قدر که خالی شده بعد از تو جهانم

از سایه سنگین تو من کمترم آیا؟
بگذار به دنبال تو خود را بکشانم

ای عشق، مرا بیشتر از پیش بمیران
آنقدر که تا دیدن او زنده بمانم

اشعار فاضل نظری درباره تنهایی

با یقین آمده بودیم و مردد رفتیم
به خیابان شلوغی که نباید رفتیم

می شنیدیم صدای قدمش را اما
پیش از آن لحظه که در را بگشاید رفتیم

زندگی سرخی سیبی است که افتاده به خاک
به نظر خوب رسیدیم ولی بد رفتیم

آخرین منزل ما کوچه‌ی سرگردانی است
دربه‌در در پی گم کردن مقصد رفتیم

مرگ یک عمر به در کوفت که باید برویم
دیگر اصرار مکن باشد، باشد، رفتیم

شعر زبیا از فاضل نظری

شعر عاشقانه در وصف معشوق از فاضل نظری

دیدن روی تو در خویش ز من خواب گرفت
آه از آیینه که تصویر تو را قاب گرفت

خواستم نوح شوم، موج غمت غرقم کرد
کشتی‌ ام را شب طوفانی گرداب گرفت

در قنوتم ز خدا «عقل» طلب می‌کردم
«عشق» اما خبر از گوشه محراب گرفت

نتوانست فراموش کند مستی را
هر که از دست تو یک قطره می‌ ناب گرفت

کی به انداختن سنگ پیاپی در آب
ماه را می‌ شود از حافظه آب گرفت؟!

 

مگ تک

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.