Take a fresh look at your lifestyle.

داستان کودکانه در مورد احترام به پدر و مادر (جالب و آموزنده)

داستان در مورد احترام به بزرگترها

والدین می توانند با خواندن قصه و داستان های آموزنده برای فرزندان خود، علاوه بر سرگرمی، مطالب مفیدی را به ایشان آموزش دهند. در این پست داستان های کودکانه درباره ی احترم به پدر و مادر را گردآوری کرده ایم.

داستان آموزنده کودکانه در مورد احترام به والدین

داستان ها در دنیای کودکان نقش بسیار مهمی دارند، چرا که آنها از همان ابتدای کودکی به رویا پردازی و تفکر در مورد شخصیت ها و جایگذاری خود در نقش قهرمانان داستان ها میپردازند. کودکان خود را به جای شخصیت ها و قهرمانان داستان ها میگذارند و تصور می‌کنند که اگر به جای آن بودند چه کار می کردند و شنیدن چیزهای جدیدی که تا به حال حتی نشنیده‌اند برای ان ها جذابیت زیادی دارد.. رویاپردازی کردن و تصور کردن به کودکان درسهایی را آموزش می دهد که ممکن است در طول زندگی خود آن را تجربه کنند ولی یک داستان در کودکی آن تجربه را به آنها منتقل می‌کند. خیلی از چیزهایی که کودکان یاد می‌گیرند در قالب همین داستان ها می باشد. احترام به پدر و مادر از جمله موضوعاتی است که داستان های کودکانه زیادی درباره آن می توان برای کودکان تعریف کرد. با چند داستان کودکانه کوتاه در مورد احترام به پدر و مادر همراه مینویسم باشید.

داستان در مورد احترام به پدر و مادر

روزی روزگاری در یک دهکده ی زیبا دختری به اسم شیرین زندگی می کرد. شیرین کوچولوی قصه، دختر مودب و زرنگی بود اما تنها ایرادی که داشت این بود که به حرفای پدر و مادر خود گوش نمی کرد. یک روز که شیرین در اتاقش نشسته بود، متوجه صدایی شد که میگفت: نیکی کنید، نیکی کنید. فردای آنروز قرار بود که از طرف مدرسه با دوستانش به اردو بروند.

شیرین و دوستانش در ماشین مدرسه مشغول بازی بودند که دوباره شیرین متوجه صدایی، شبیه صدای دیروز شد که می گفت: نیکی کنید نیکی کنید. وقتی که از ماشین پیاده شدند دنبال صدا رفتند و دیدند که گل ها در حال آواز خواندن هستند و می گفتند: “و بالوالدین احسانا”، ” به پدر و مادر خود نیکی کنید”.

شیرین کوچولو رفت جلو و از گل ها پرسید: این چه آوازی هست که شما می خوانید؟ آنها جواب دادند که این آواز سخن خداست که در قرآن آمده و به ما آموخته است. یعنی خداوند گفته که باید به والدین خود در کارها کمک کنید و با آنها مهربان باشید و به حرف هایشان گوش کنید.

گل ها آواز نیکی را به شیرین و دوستانش یاد دادند و به آنها از گل های نیکی دادند تا به خونه بببرند و از بوی خوب آنها به یاد حرف های گل نیکی بیافتند. بچه ها خوشحال شدند و از گل ها خداحافظی کردند و به آنها قول دادند که هیچوقت حرفشان را فراموش نکنند و به پدر و مادر خود احترام بگذارند شیرین و دوستانش به سمت بقیه بچه ها رفتند و به آنها هم شعر نیکی رو یاد دادند و با هم شروع به آواز خواندن کردند. شیرین کوچولو خیلی خوشحال بود و وقتی به خانه رسید جربان را برای مادرش تعریف کرد و گل را داخل گلدان گذاشت و از آن به بعد به حرف های گل های نیکی عمل کرد و به پدر مادر خود احترام گذاشت. شیرین از مادرش خواست تا همیشه برای او داستان های قرانی را بخواند تا حرف های خدا را یاد بگیرد.

داستان کودکانه در مورد احترام به والدین

روزی حضرت موسی (ع) در حال مناجات با پروردگار فرمود:  خدایا می‌خواهم همنشینی را که در بهشت دارم ببینم که کیست.

جبرئیل نازل شد و گفت: یا موسی (ع) قصابی که در فلان محل است همنشینت است.. حضرت موسی به دکان قصاب رفت، دید جوانی شبیه شبگردان دارد گوشت میفروشد.

شب شد جوان مقداری گوشت برداشت و به منزل رفت.

حضرت موشی (ع) تا درب منزل او رفت و گفت: مهمان نمیخواهی؟

جوان گفت: بفرمایید و موسی (ع) را به خانه برد. حضرت دید جوان غذایی آماده کرده است و زنبیلی را از طبقه بالایی به زیر آورد و پیرزنی کهنسال را از درون زنبیل بیرون آورد و او را شستشو داد، غذا را با دست خود به او داد تا بخورد.

زمانی که خواست زنبیل را به جای اول آویزان کند، پیرزن کلماتی که مفهوم نبود را می گفت. سپس جوان برای حضرت موسی (ع) غذا آورد و خوردند.

حضرت موسی (ع) از جوان پرسید: حکایت تو با این پیرزن چیست؟ جوان گفت: این پیرزن مادر من است و چون وضع مادی خوبی ندارم که کنیزی برایش بخرم خودم به او خدمت می کنم.

پرسید: آن کلماتی که گفت چه بود؟ گفت: هر وقت او را شستشو می‌ دهم و غذا به او می دهم، می‌گوید: خدا تو را ببخشد و همنشین و هم درجه حضرت موسی در بهشت کند. حضرت موسی (ع) فرمود: ای جوان به تو بشارت می‌ دهم که خداوند دعای مادرت را مستجاب نموده و جبرئیل به من خبر داد که در بهشت تو همنشین من هستی.

قصه کودکانه در مورد احترام به پدر و مادر

یکی بود یکی نبود زیر گنبد کبود قصه ما چوپانی بود که مادر پیری داشت و از او مراقبت میکرد. چوپان قصه ما تنها فرزند مادر پیرش بود و مادرش برای او بسیار زحمت ها کشیده بود تا اینکه او مردی بالغ و قوی شود. گوسفندان چوپان نیاز به رسیدگی داشتند و از طرفی مادر پیر او نیز نیاز به مراقبت و نگهداری داشت.

یکی از روزها که بسیار خسته شده بود به همسرش گفت که مادرم بسیار پیر شده و اسباب زحمت گشته است و از طرفی گوسفندان نیز زیاد شده اند و نیاز به رسیدگی بیشتری دارند. از این رو مادرم را به صحرا ببر و رها کن چرا که دیگر رسیدگی و مراقبت از او بسیار سخت و دشوار گردیده است.

همسر او گفت چشم و مادر چوپان را با خود به بیابان برد و در آنجا رها کرد. ساعاتی گذشت و چوپان به همراه همسرش راهی چرا برای گوسفندان شدند چوپان رو به همسرش کرد و گفت پسرم را بیاور تا اندکی با او بازی کنم تا خستگی از تنم بیرون برود. همسر چوپان گفت پسرت را نیز به همراه مادرت در بیابان رها کردم. چوپان عصبانی و آشفته شد و گفت دیوانه شده ای آن پسر کوچک است و توان مراقبت از خود را ندارد و خوراک گرگ ها خواهد شد.

همسر چوپان گفت آری او را نیز رها کردم چرا که دوست ندارم در آینده موقعی که پیر شدیم او نیز چنین کاری با ما کند. چوپان بسیار ناراحت و پشیمان گشت و شتابان به سمت بیابان راهی شد و در تمام مسیر به این فکر میکرد که چه طور چنین رفتار زشت و ناپسندی با مادر خود کرده است. موقعی که به صحرا رسید دید که گرگ ها مادر و فرزندش را دوره کرده اند و مادرش فرزندش را در آغوش گرفته و به سمت گرگ ها سنگ پرتاب میکند تا به کودک آسیبی نرسد.

چوپان به یاری آنان شتافت و گرگ ها را دور کرد و به پای مادر خویش افتاد و از او عذر خواهی کرد و مادرش را به دوش گرفت و در تمام مسیر اشک می ریخت که چه طور با مادر خود این چنین رفتاری داشته است. چرا که اون نیز روزی پیر و ناتوان خواهد گشت و تصور اینکه فرزند او نیز این چنین ناسپاسی در حق او کند سخت او را می آشفت. چوپان دگر دگرگون شده بود و تمام مدت برای مادرش نوکری میکرد و به کودکش نیز می آموخت چه طور به مادر پیرش کمک کند تا اون نیز یاد بگیرد و در موقع پیری عصای دستش شود. قصه ما به سر رسید چوپان قصه ما به دعای خیر مادرش رسید.

داستان کودکانه در مورد احترام به بزرگترها و کمک به والدین

روی روزگاری دختری به اسم مریم بود. مریم قصه یک جعبه مدادرنگی کوچک داشت که باهاش نقاشی میکرد. تو همسایگی خانه مریم اینا یک دختری به اسم مینا بود. مینا هم دو تا جعبه بزرگ مداد رنگی داشت. آنها گاهی به خانه هم میرفتند و با هم بازی میکردند و گاهی هم نقاشی میکردند. یک روز که مینا رفت خانه مریم جعبه مداد رنگی خود را برد که باهم نقاشی بکشند. مینا به مریم گفت: تو با این جعبه مداد رنگی کوچکی که هی آنها را تراشیدی  چطوری میخواهی نقاشی خوب بکشی؟ ببین مال من چقدر بزرگ و زیاد هستند. مریم گفت من به مامانم قول دادم تا وقتی که اینها تموم نشدند از آنها استفاده کنم.

با اینها هم میشود نقاشی خوشگل کشید. آنها شروع به نقاشی کشیدن کردند. مینا به مریم گفت: میای بریم تو اتاقت با اسباب بازیهایت بازی کنیم. مریم گفت باشه بریم. مینا وقتی اتاق ساده مریم رو دید گفت: من یک عالمه عروسک دارم و هر وقت دلم عروسک جدید بخواهد گریه میکنم تا برایم عروسک بخرند. تو هم همین کارو انجام بده تا برای تو هم عروسک بخرند. مریم با مهربانی یکی از عروسک های خود را برداشت و گفت: نه هر وقت که خانوادم بخواهند خودشان برایم اسباب بازی میخرند. وقتی هم که نخریدند یعنی پول به اندازه کافی پیش آنها نیست و اگر هم من گریه کنم دل آنها میشکند. مینا گفت یعنی نمیخواهی عروسک های جدید بخری؟

مریم گفت چرا ولی من میدونم اینطوری دیگر پدر و مادر من نمیتوانند پولی پس انداز کنند. من هم با اینکار کمک میکنم تا پس انداز بیشتری داشته باشند. مینا رفت یک گوشه نشست و گریه کرد. مریم گفت چی شده چرا گریه می کنی؟ مینا گفت تازه الان فهمیدم که چقدر بابا مامانم رو ناراحت کردم. آخه من هر وقت با پدر مادرم بیرون میرفتم مجبورشان میکردم تا برایم اسباب بازی بخرند. مریم با خنده به مینا گفت حالا که گذشته و تو میتوانی با رفتار خوب خودت اینکار ها را جبران کنی. مینا خوشحال شد و رفت به خانه شان تا رفتارهای خود را جبران کند.

همچنین بخوانید:

مگ تک

ممکن است شما دوست داشته باشید
ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.